#پونه_1__پارت_33
سريع سرمو ميارم بالا و ذوق زده ازش مي پرسم:
_ راست ميگي؟
سرشو تکون ميده:
_ ولي به يه شرط.
مي پرسم:
_ چه شرطي؟
پا ميشه و جواب ميده:
_ به اين شرط که خودم ببرمت و بيارمت.
هيچي نميگم و فقط نگاش مي کنم که صداي شوهر خاله هر دومونو به خودمون مياره:
_ شما دو تا يه ساعته نشستين اونجا دارين چي به هم ميگين؟بابا يکيتون بياد کمک من.
همزمان با کيان سرمو مي چرخونم سمت بقيه که روي يه زيلو توي حياط نشستن و به شوهر خاله نگاه مي کنم که جوجه ها رو به سيخ مي کشه و از حرف باباجون خنده م ميگيره:
_ بکش آقاجون...به سيخ بکش آقا اسد ، که هر کي خربزه مي خوره پاي لرزش هم ميشينه.گفتم بذار بيام کمکت.قيافه گرفتي گفتي نه.شما فقط بشين تماشا کن ، خودم همه کارارو مي کنم.آقا مديونين هر کدومتون بهش کمک کنين.
با اين حرفش همه به خنده ميفتن و هر کس يه چيزي ميگه و بالاخره خاله که داره مي خنده پا ميشه و ميگه:
_ من برم يه سر به برنجم بزنم.
مامانم همراهش پا ميشه:
_ منم ميام کمکت.
_ نه پوران جون تو بشين.
خاله ميگه اما مامان به حرفش گوش نمي کنه و همراش ميره توي خونه و کيانم چند دقيقه ي بعد ميره دنبالشون. خدا خدا مي کنم که موفق بشه و مامانو راضي کنه و خودم پا ميشم ميرم کنار مادرجون روي زيلو ميشينم و براي اينکه اضطرابمو کم کنم ميگم:
_ ميگم جاي کتايونم خيلي خاليه ها!
مادرجون ميزنه روي پاش و جواب ميده:
_ آخ گفتي مادر.جاي بچه م خيلي خاليه.کاش اينجا بود.
اما باباجون با همون لحن شوخش جواب ميده:
_ همون بهتر که نيست با جيغ جيغاش سرمونو ببره.
شوهر خاله مي خنده و من ميگم:
_ کاش کاوه و شراره هم اينجا بودن.
مادرجون حرفمو تاييد ميکنه:
_ آره مادرجون.جاشون خيلي خاليه.
شوهر خاله همونطور که مشغوله جواب ميده:
_ تقصير اون به قول سوسن دختره ي بلا نگرفته کتايونه.اگه ترم تابستون نمي گرفت يا حداقل ميومد اينجا ترم تابستونشو توي يکي از همين دانشگاههاي خودمون مي گذروند الان هم خودش ، هم کاوه و شراره اينجا بودن.شما هم افسوس نمي خوردين.
romangram.com | @romangram_com