#پونه_1__پارت_32
_ گفتم که چيز مهمي نيست.
_ واقعا؟!مطمئني؟!
و بازم آتيشو هم ميزنه:
_ ولي اون چشما يه چيز ديگه اي ميگنا!
نفس عميقي مي کشم و بوي چوب سوخته رو مي کشم توي ريه هام:
_ چي ميگن مثلا؟!
با همون لبخندش ميگه:
_ نمي دونم تو بگو.
دو دل نگاش ميکنم.نمي دونم بگم يا نه.اما بالاخره خودمو راضي ميکنم به گفتن:
_ مي خوام برم يه مسافرت چند روزه.
چشماشو يه کم بيشتر باز ميکنه:
_ جدي؟کجا به سلامتي؟!
جواب ميدم:
_ مي خوام چند روزي برم خونه ي بابام.
با دقت نگام مي کنه و مي پرسه:
_ خبري شده؟!
براي اينکه دروغم آشکار نشه و دستمو نخونه زل ميزنم به موزاييکاي کف حياط:
_ همينجوري.يه نامه داده بود گفته بود برم ببينمش.
آروم مي پرسه:
_ مي خواي...در مورد من باهاش حرف بزني؟
سوالشو بي جواب ميذارم و تو دلم به خودم ميگم بذار اينطوري فکر کنه چه اشکالي داره؟!
_ خب اين خيلي خوبه.هر وقت خواستي بري مي توني خودمو خبر کني ميبرمت.
کلافه جواب ميدم:
_ ولي مامانم اجازه نميده.
_ چرا؟!
جواب ميدم:
_ اجازه نميده ديگه.امروز باهاش حرف زدم گفت نه.
تک سرفه اي ميزنه و ميگه:
_ اشکالي نداره.من خودم با خاله حرف ميزنم راضيش مي کنم.
romangram.com | @romangram_com