#پونه_1__پارت_31
_ تو خسته نميشي اين يه دونه خيابونو با ماشين مياي تا اينجا؟
کيان در ماشينو اول واسه باباجون و بعد واسه مامان و مادرجون باز مي کنه و جواب ميده:
_ نه خسته واسه چي؟!
ميگم:
_ خب آخه دو قدم راه بيشتر نيست ، فاصله ي خونه ي ما با خونه ي شما.خودمون مي تونيم بيايم.نمي تونيم؟
به ماشين اشاره مي کنه و ميگه:
_ من واسه خاطر باباجون و مادرجون ميام.ميگم اذيت نشن...
مي خوام جوابشو بدم که باباجون خطاب بهم ميگه:
_ باور نکن بابا.داره اليکي ميگه ... اين پسرو من ميشناسم منظورش از اين کارا چيز ديگه ايه.
منظورشو ميفهمم و سرمو مي چرخونم و خجالت زده لبخند ميزنم و صداي معترض پسر خاله رو ميشنوم:
_ باباجون!
و صداي مادرجونو که رو به باباجون ميگه:
_ کم سر به سر بچه م بذار مرد.
ديگه صبر نمي کنم و سوار ماشين ميشم و کنار مامان و مادرجون ميشينم و محکمتر آبنباتمو مک ميزنم و کيان که ميشينه پشت فرمون يه آبنبات ديگه از کيفم بر مي دارم که صداي خش خشش اونو متوجه خودش مي کنه:
_ چي مي خوري؟
جواب ميدم:
_ آبنبات.مي خواي؟
دستشو ميگيره طرفم که بخشندگيم گل مي کنه و همه شونو ميذارم کف دستش و يهو متوجه نگاهها و لبخند مامان ميشم و صداي مادرجون که ميگه:
_ خدايا صد هزار مرتبه شکرت.بترکه چشم حسود و بخيلشون.
از اين حرفاش داغ ميشم و دسته ي کيفمو تو دستم فشار ميدم و تا برسيم به خونه ي خاله سرمو بالا نميگيرم و اصلا مزه ي آبنباتو توي دهنم حس نمي کنم.
فصل سوم
(1)
نشستم روي چهار پايه ي فلزي خونه ي خاله اينا و زل زدم به آتيش زرد و نارنجي منقل که انگار در حال رقصيدنه و گاهي بالا مياد و گاهي هم پايين ميره و همونطور که به صداي جرقه هاش گوش ميدم فکر مي کنم.به اينکه چطور رضايت مامانو به دست بيارم که اجازه بده برم خونه ي بابا.اما هيچ راهي به نظرم نميرسه.مي دونم فايده اي نداره و اون اجازه نميده.ولي من بايد آرمينو ببينم.بايد ببينمش و ازش بخوام ديگه بهم فکر نکنه.بايد برم مطمئن بشم حالش خوبه و بفهمم چرا توي نامه ش از مرگ گفته.از اين مي ترسم که بلايي سر خودش آورده باشه يا بخواد بياره.توي همين فکرام که کيان مياد آتيشو هم ميزنه و نگاهشو که روي خودم حس مي کنم سرمو ميگيرم بالا و از بين شعله ها نگاش مي کنم.نور آتيش پوست گندميشو زرد نشون ميده و انعکاش شعله ها رو توي چشماي سياهش ميبينم و بازم محو لبخندش ميشم و بازم در برابرش داغ ميشم و نمي فهمم اين چه درديه که تازگي به جونم افتاده؟!من که قبلا پسر خاله رو ميديم اينطوري نميشدم!حالا چرا هر وقت ميبينمش دم به دقيقه داغ ميشم؟!
_ چته دختر خاله؟تو فکري!
سوالش باعث ميشه يه کم هول بشم:
_ ها؟!هي...هيچي...
و نگاهمو ميدوزم به آتيش.با همون لحن آرومش ميگه:
_ چرا يه چيزي هست.راستشو بگو چي شده؟به نظر گيج و ناراحت مياي!
جواب ميدم:
romangram.com | @romangram_com