#پونه_1__پارت_29
پا ميشم و ميرم تو آشپزخونه ، کنارش مي ايستم:
_ من؟!من چيزي نگفتم...
_ آره جون خودت.تو گفتي و من باور کردم که هيچي نگفتي.
سکوت مي کنم تا بحث بيشتر از اين کش پيدا نکنه و بتونم حرفي رو که تو دلمه بزنم.اما اون همونطور که سبزيا رو توي ظرف پلاستيکي کرمي رنگي ميريزه بازم حرف ميزنه:
_ ببين پونه!من کيانو مثل پسرم دوست دارم.اصلا اين بچه اينقدر خوبه که با همه ي پسراي ديگه فرق داره.حتي با داداشش کاوه.واسه همينه که اصرار دارم قبولش کني.پسر به اين نجابت و پاکي توي اين روزگار خيلي کم پيدا ميشه.به خدا اگه زنش بشي خوشبخت ميشي.
مامان حرف ميزنه اما من به آرمين فکر مي کنم و اينکه موضوع رفتنمو بگم .ولي با همه ي اينا دل دل مي کنم و حرفمو سبک سنگين مي کنم و منتظر فرصت مي مونم تا مامان حرفاش تموم بشه و بالاخره وقتي ساکت ميشه کمي بهش نزديک ميشم و خيلي آروم و ملايم صداش ميزنم:
_ مامان؟!
سبزيا رو همونطور توي آب ميذاره بمونن و مياد با يه حوله دستاشو خشک مي کنه:
_ هوم؟
سعي مي کنم آروم باشم و با آرامش حرفمو بزنم اما برام خيلي سخته و با من و من ميگم:
_ ام...ميگم...ميگم....من مي خوام مدتي رو برم سفر...
حوله رو سر جاش به ميخ ديوار آويزون مي کنه و با تعجب نگام مي کنه:
_ بري سفر؟!کجا؟!
سرمو ميندازم پايين و با انگشتام بازي مي کنم:
_ مي خوام برم...بابا رو ببينم.
احرفمو که ميزنم ، مخفيانه نگاش مي کنم که بهت زده بهم خيره شده و دهنش باز مونده:
_ ها؟!
جواب ميدم:
_ مي خوام برم بابا رو ببينم.تو نامه اي که داده بود گفته بود دلش برام تنگ شده و مي خواد منو ببينه.
اينا رو ميگم ولي خودمم نمي فهمم و درک نمي کنم اين دروغا چه جوري از دهنم بيرون ميان!
مامان اخم ميکنه و دوباره ميره طرف سبزيا و جواب ميده:
_ بي خود دلش تنگ شده.
_ مامان!
اخمش پر رنگتر ميشه :
_ چي شده که اينقدر عزيز شده ؟!تا چند روز پيش که حتي حاضر نبودي اسمشو هم بشنوي.در ضمن مگه خودت نگفتي نامه شو پاره کردي؟
راست ميگه.اينو راست ميگه.اينو يادم نبود که دلم از بابا پره و خيلي وقته بهش فکر نميکنم و تا چند روز پيش اسمشو هم نمي آوردم.اما نمي دونم...شايد اين به خاطر آرمين بوده.بله ، شايد آرمين باعث فراموش کردن دلخوريم شده!اما الان چه جوابي بايد به مادرم بدم؟!چه جوابي؟!فکر مي کنم و جوابي پيدا نمي کنم و مامان با همون لحن آرومش ميگه:
_ بهتره فراموش کني توي اون نامه ي مسخره چي نوشته.
دستمو ميذارم روي بازوش و ميگم:
_ ولي مامان!درسته که من دوست ندارم ببينمش اما اون بابامه حق داره بدونه...
romangram.com | @romangram_com