#پونه_1__پارت_28
سيمين کلافه جواب داد:
_ رفت بيرون.
آرمين بازم طعنه زد:
_ واسه چي اومده بود که بخواد بره؟
سيمين بازم با اخم نگاش کرد.آرمين بي اعتنا به اخم خواهرش پرسيد:
_ خيلي گشنمه چيزي واسه خوردن مونده؟
سيمين خطاب بهش پرسيد:
_ تو مگه قرار نبود ناهار بري پيش دوستت؟
آرمين بلند شد و از اتاق اومد بيرون:
_ آره، ولي ندونم کارياي شما نذاشت.
اينم يه طعنه ي ديگه.دلم بدجوري خنک شد و يادم افتاد که منم بد جور گرسنمه.ولي روم نميشد حرفي بزنم از طرفي هم غرورم اجازه نميداد.به نظرم بايد کسي ازم مي خواست تا پا شم برم غذا بخورم.و اين بارم آرمين بود که به دادم رسيد:
_ پونه خانوم!شما گشنه ت نيست؟پا شو بيا.ضعف ميکنيا!
از خدا خواسته پا شدم و از اتاق بيرون رفتم.
(3)
بالاخره تصميممو ميگيرم.اينکه برم آرمينو ببينم و خودم باهاش حرف بزنم و منظورشو از اون نوشته ها بپرسم و بعدش قانعش کنم ديگه بهم فکر نکنه.مخصوصا که با ياد آوري اون خاطرات قديمي يه حس دلتنگي عجيبي بهم دست داده بود و ته دلم به خودم گفته بودم برم ببينمش.
نشستم کنار مامان که در حال پاک کردن سبزيه و ميشنوم که ميگه:
_ امشب دعوتيم.
و سبزياي پاک کرده رو ميريزه توي يه سبد بزرگتر.سرمو ميارم بالا و مي پرسم:
_ کجا؟!
نگام مي کنه و جواب ميده:
_ کجا رو داريم جز خونه ي خاله ت؟
سرمو ميندازم پايين و حرفي نميزنم.مامان بلند ميشه و سبد سبزيا رو با خودش ميبره به آشپزخونه:
_ ببينم تو بالاخره نمي خواي تکليف اون بنده هاي خدا رو روشن کني؟
مي فهمم چي ميگه و منظورش چيه، ولي خودمو ميزنم به اون راه:
_ تکليف کي رو؟
بدون اينکه برگرده، جواب ميده:
_ خونواده ي خاله تو.
و ادامه ميده:
_ بنده هاي خدا چشم به دهن تو دوختن که يه کلمه بگي تا بيان کارو تموم کنن.ولي نمي دونم تو چرا هي دست دست مي کني و ساکت موندي!کيانم معلوم نيست چي بهش گفتي که دست نگه داشته و هيچي نمي گه.
romangram.com | @romangram_com