#پونه_1__پارت_27


_ بيا اينو بلندش کنيم ببريمش...

با ترديد رفتم جلو و همراهش طرف ديگه ي تختو گرفتم.سنگين بود ولي تونستيم ببريمش توي مثلا اتاق خودم.بعد آرمين مجبورم کرد کمکش کنم بقيه ي وسايلو هم جا به جا کنيم و بچينيميشون توي اتاق خودم و يه ساعت ، شايدم بيشتر طول کشيد تا تونستيم اين کارو بکنيم.

اما به هر حال تموم شد و وقتي همه چيزو مرتب چيديم هر کدوممون يه گوشه اي نشستيم.اون روي تخت.منم روي مبل بزرگ سفيد و سنگيني که ازش خيلي خوشم اومده بود.

آرمين به دستاش تکيه داد و خودشو عقب کشيد:

_ آخيش...

نگاش کردم.ديگه خجالتم ازش از بين رفته بود.فکر کردم بايد تشکر کنم و يه خسته نباشيد بهش بگم، براي همين رو بهش گفتم:

_ خسته نباشيد.

_ ممنون.شما هم خسته نباشي.

جوابشو با تکون سر مدادم و اون دور و برشو نگاه کرد:

_ قشنگ شده نه؟

لبخند کمرنگي زدم :

_ آره.بازم ممنونم.

اما لبخندم با شنيدن صداي سيمين از توي راهرو محو شد:

_ اي بابا!اينجا رو کي به اين روز در آورده؟!اين چه وضعيه؟

با شنيدن صداش نگران به آرمين نگاه کردم اما اون بي خيال و خونسرد مشغول ور رفتن با گوشيش شد.حتي وقتي سيمين اومد جلوي اتاق هم سرشو بلند نکرد نگاش کنه:

_ آرمين!تو اتاق کار فرامرزو به اين روز در آوردي؟

با خونسردي جواب داد:

_ آره چطور؟!

_ تو نمي دوني روي اين چيزا حساسه؟نمي دوني بفهمه عصباني ميشه؟

آرمين بالاخره سرشو بالا آورد و به خواهرش نگاه کرد:

_ يعني اينقدر که روي اتاق کارش حساسه روي دخترش حساس نيست؟!

داشت طعنه ميزد.دلم خنک شد از کارش و زير چشمي سيمينو که با اخم بهش زل زده بود پاييدم و شنيدم که گفت:





_ من نمي دونم خودت بايد جواب فرامرزو بدي.

آرمين جواب داد:

_ باشه تو نمي خواد بترسي خودم الان بهش ميگم.

و پرسيد:

_ کجاست؟

romangram.com | @romangram_com