#پونه_1__پارت_26


_ پونه خانوم!

صداي آرمين بود.کلافه و بي حوصله پا شدم و رفتم سمت در و بازش کردم اما از تعجب سر جام موندم.براي چند دقيقه فقط به عسلي شيکي که پشت در بود خيره شدم و بعد نگام متوجه آرمين شد که گفت:

_ برو کنار اينو ببرم توي اتاقت.

گفتم:

_ من به اين احتياجي ندارم.

با همون لحن خودمونيش گفت:

_ ببين من الان هم خسته م هم گشنمه.حوصله هم ندارم.بيا برو کنار، اينو بذارم تو اتاقت.

گفتم:

_ ولي...

خواستم مخالفت کنم ولي وقتي نگاه خسته شو ديدم ، حرف تو دهنم موند.اون واقعا خسته بود.خجالت زده گفتم:

_ آخه من که چيزي نخواستم چرا شما...

با اخمي که مشخص بود ساختگيه گفت:

_ برو کنار بچه بذار کارمو بکنم.

از لحنش يه جوري شدم، انگار که دختري باشم که در برابر پدرش وايساده باشه.کنار کشيدم و نگاش کردم که ميزو آورد توي اتاق و گذاشت يه گوشه.گفتم:

_ من بدون اين چيزا خيلي راحت ترم.

رفت بيرون و پرسيد:

_ داري تعارف مي کني يا لجبازي؟

دنبالش رفتم و گفتم:

_ نه به خدا.دارم راست ميگم من عادتمه...

اما حرفمو نتونستم تموم کنم چون رفت توي يه اتاق ديگه که ديوار به ديوار اتاق من بود.رفتم و کنار در وايسادم و نگاش کردم.آستيناي پيراهن آبيشو بالا زده بود و دست به کمر وايساده بود ، کنار تختي که تو اتاق بود.اما يه لحظه سرشو برگردوند و پرسيد:

_ مي توني بياي کمک؟

گفتم:

_ که چيکار کنم؟

_ که اين تختو ببريم تو اتاقت.

گفتم:

_ ولي من تخت نمي خوام.عادتمه روي زمين بخوابم.

نچ نچي کرد و گفت:

_ آدم باباي به اين پولداري داشته باشه و روي زمين بخوابه؟

توي دلم گفتم چه ربطي داره؟!اما حرفي به زبون نياوردم و اون گفت:

romangram.com | @romangram_com