#پونه_1__پارت_25
و وقتي ديدم ديگه حرفي نميزنه و سکوت کرده رو به سيمين گفتم:
_ ببخشين خانوم ميشه يه اتاق بهم نشون بدين که وسايلمو توش بذارم؟مهم نيست آماده باشه يا نباشه.خودم يه کاريش مي کنم.
سيمين براي چند دقيقه همونطور بي حرکت موند اما بالاخره گفت:
_ باشه دنبالم بيا.
دنبالش رفتم و همونطور که از اتاق نگين بيرون مي رفتيم نيم نگاهي سمت پدرم انداختم و ديدم بهت زده روي تخت نشسته و خيره شده به يه گوشه.
سيمين يه اتاقو برام باز کرد و گفت:
_ ساکتو بذار اينجا و براي ناهار بيا پايين.
گفتم:
_ ممنون گرسنه م نيست.
دروغ مي گفتم.داشتم از گرسنگي ضعف مي کردم.
_ باشه.هر طور ميلته.
سيمين اينو گفت و رفت سمت اتاق نگين.منم رفتم توي اتاق خودم .اتاقي که هم اندازه ي اتاق نگين بود.ولي برام عجيب بود که سيمين مي گفت آماده نيست.درست بود که نه تختي توش بود و نه وسيله ي ديگه جز کمد و يه صندلي کنار پنجره.ولي اين برام کافي بود.براي مني که عادت داشتم روي زمين بخوابم و روي زمين بشينم.داشتن تخت و مبل و صندلي و اين چيزا مهم نبود.
ساکمو روي زمين گذاشتم و رفتم روي صندلي نشستم.خسته بودم و دلم مي خواست يه دل سير بخوابم.اما توي اون خونه احساس آرامش نمي کردم و شک داشتم خوابم ببره.
_ خب ديگه بالاخره نگين السلطنه راضي شدن.
صداي آرمينو از توي راهرو شنيدم و پوزخند زدم.چه فرقي داشت راضي بشه يا نه!ديگه اگه حتي خودش با پاي خودشم ميومد و ازم مي خواست برم باهاش هم اتاق بشم ، اين کارو نمي کردم.چون بدجوري به غرورم برخورده بود.
_ پونه خانوم وسايلتو بذار همونجا تو اتاق نگين.
منو نديد.از جلوي اتاقم رد شد و صداشو شنيدم که پرسيد:
_ پس پونه کو؟!
و نفهميدم چه جوابي از سيمين شنيد که برگشت و جلوي در اتاق من وايساد:
_تو چرا عين غريبه ها اينجا نشستي؟!
بعدش برگشت و به خواهرش گفت:
_ سيمين!اين اتاق که خاليه چيزي توش نيست!
سيمين با صداي بلند جواب داد:
_ خب ميگي چيکار کنم؟گفتم که آماده نيست.والله به خدا منم آدمم.کلي کار دارم.وقت نمي کنم به فکر بچه ي خودم باشم چه برسه به...
باقي حرفشو نشنيدم اما شنيدم که آرمين گفت:
_ اين همه اتاق و اين همه جا...
_ ولم کن تو رو خدا آرمين...حالا نوبت توئه؟!کم از دست اين و اون مي کشم؟
سيمين گفت و از جلوي اتاق رد شد و رفت و آرمين موند توي راهرو.مي ديدم که اونجا دست به کمر وايساده اما بي تفاوت همونطور نشسته بودم.نمي دونستم بابا داره چيکار مي کنه.دلمم نمي خواست بدونم.
به آرمين نگاه مي کردم که ببينم چيکار مي کنه و ديدم که اونم رفت و همه جا ساکت شد.بدجوري دلم گرفته بود، پا شدم و رفتم در اتاقو بستم .ساک و کيفمو برداشتم و گذاشتمشون توي کمدي که اونجا بود و برگشتم سر جام نشستم.بدجوري احساس تشنگي و گرسنگي مي کردم و دلم براي همه ي اونايي که ازشون دور شده بودم تنگ شده بود.يه لحظه گوش دادم ، همه جا ساکت شده بود و هيچ صدايي از بيرون شنيده نميشد.شونه اي بالا انداختم و سرمو پايين انداختم.توي اون حالت بودم که تقه اي به در خورد.سرمو بلند کردم:
romangram.com | @romangram_com