#پونه_1__پارت_24


_ از اين دختره ي چشم سفيد بپرس.

آرمين جلو اومد و کيف منو داد دستم و و بهم گفت:

_ اينو تو ماشين جا گذاشتي.

و رو به خواهرش پرسيد:

_ چرا مگه چي شده؟!

سيمين بدون اينکه جواب برادرشو بده رفت سمت مردي که تو درگاه اتاق وايساده بود و بهش گفت:

_ بفرما جناب فرامرز خان اين شما اين دخترت...من يکي که حريف اين ورپريده نميشم.

بعد به نگين اشاره کرد.اما مرد انگار نميشنيد و فقط زل زده بود به من.اين وسط نگين با اخم اومد جلوش و بهش گفت:

_ بابا!من نمي خوام اين توي اتاق من باشه.دوست ندارم...

اما مرد نگينو کنار زد و اومد سمت من و اسممو صدا زد:

_ پونه!

ناباورانه به آرمين نگاه کردم که نگاهشو ازم گرفت و رو کرد به نگين و گفت:

_ بيا آتيش پاره!بيا بريم بيرون با هم حرف بزنيم ، ببينم چي ميگي.

اما نگين پاشو کوبيد به زمين و گفت:

_ دايي!

ولي آرمين اونو با خودش از اتاق برد بيرون:

_ بيا ببينم.

به رفتن اونا نگاه کردم اما خيلي زود دوباره نگاهم متوجه اون مرد شد که درست وايساده بود رو به روم.مردي که فهميده بودم پدرمه ولي نمي خواستم باور کنم.مرد شيک پوشي که بوي ادکلنش آدمو بيهوش مي کرد.

.مردي که موهاش از بس سياه بودن نميشد يه تار موي سفيدم بينشون پيدا کرد.صورت صاف گندمگون و گونه هاي برجسته ش اونو جوونتر از سنش نشون ميدادن و من فکر مي کردم پس توي اين مدت بهش خيلي خوش گذشته!در حاليکه مادرم زجر مي کشيد . من زجر کشيدن و تنهاييشو به چشم ميديدم و اين مرد اينجا داشت خوش مي گذروند و با خيال راحت زندگي ميکرد!در حاليکه مامان بيشتر موهاش سفيد شده بودن و چهره ي خسته ش اونو از سنش پيرتر نشون مي داد.

دستشو گذاشت روي شونه م و با صدايي که مي لرزيد گفت:

_ پونه!دخترم!

به سيمين نگاه کردم که وايساده بود کنار در و پوزخندو روي لبش ديدم.با خودم فکر کردم حتما منتظره من بپرم بغل پدرم و بابا بابا کنم و خودمو بيشتر بهش بچسبونم و باعث بشم اون بيشتر با نگاه تمسخر آميزش نگاهم کنه.نه، من نمي خواستم اين کارو بکنم.بلکه مي خواستم خشم و عصبانيتمو به مردي که مثلا پدرم بود نشون بدم و نشون بدم هيچ نيازي به اون ندارم.براي همين دستشو پس زدم و گفتم:

_ من دختر شما نيستم.

گفتم و ديدم پدرم جا خورد.حيرتو توي قيافه ش کاملا ميشد ديد.ولي من با اخم رفتم طرف ساکم و از روي زمين برش داشتم و شنيدم که پرسيد:

_منظورت...از اين حرف چيه؟!اين...اين يعني چي؟!پونه من پدرتم...

جوابشو ندادم.چون بغض کرده بودم و فقط کافي بود لب از لب باز کنم تا اون بغض لعنتي بشکنه و چشمام خيس خيس بشن که اصلا اينو نمي خواستم.نمي خواستم جلوي چشماي اون زن غاصب گريه کنم.

_ پونه دخترم!

اما به هر حال مجبور بودم حرف بزنم.چون ياد گرفته بودم در هر شرايطي ادبو جلوي بزرگتر از خودم حفظ کنم و حرفشو بي جواب نذارم:

_ اگه دخترتون بودم بايد زودتر از اينا يادم مي افتادين نه الان.

romangram.com | @romangram_com