#پونه_1__پارت_23




مدام فکر مي کنم.خيال ميکنم.سعي مي کنم منطقي باشم و درست فکر کنم ولي نمي دونم چرا همين که ميام تصميم بگيرم و کيانو به عنوان شوهر آينده م قبول کنم، يهو سر و کله ي آرمين توي ذهنم پيدا ميشه و همه چيزو خراب مي کنه.چرا بايد يه نامه اينطور باعث عذابم بشه!از دست خودم و کارام عصبانيم.مي دونم همه منتظرن جواب بدم و نبايد خيلي منتظرشون بذارم.ولي بازم با همه ي اينا دست دست مي کنم.توي اين مدت که فرصت خواستم فکر کنم ، نگراني رو توي نگاه مامان و رد سوالو توي چشماي مادرجون ديدم.ولي همينجور بي خودي دست نگه داشتم.

سعي مي کنم تصميم بگيرم که چيکار کنم.مدام به صفحه ي گوشيم زل ميزنم و هي انگشتم ميره روي دکمه ها که اسم کيانو از ليست مخاطبا پيدا کنم و براش پيام بفرستم و خبرش کنم اما هي پشيمون ميشم و دست نگه ميدارم.امروز صبح فروشگاه نرفتم و چون بيکار بودم تو خونه موندم.مامان و مادرجونم رفتن خريد.باباجونم که طبق معمول مغازه ست.

گوشي رو نگاه مي کنم .چقدر تصميم جدي گرفتن سخته.نه سخت نيست.من دارم واسه خودم سختش مي کنم.راهش فقط گفتن يه کلمه به کيانه ، اونم بله ست که من عرضه شو ندارم.آخه مگه اين کاري داره؟! يه دونه پيامه ديگه!با اين حرفايي که تو دلم ميزنم، خودمو راضي مي کنم و بالاخره گوشيمو بر مي دارم و با دستاي لرزون شروع مي کنم به نوشتن پيام:

_ سلام پسر خاله...

اما هنوز به نصفه ي پيام نرسيده صداي زنگ در بلند ميشه.اه، حالا نه .کلافه گوشيمو زمين ميذارم .اين ديگه کيه؟مامان و مادرجون که ده دقيقه نشده رفتن بيرون!

بي حوصله بلند ميشم و ميرم بيرون و از حياط رد ميشم و درو که باز مي کنم.

ولي آقاي همتي پستچي رو که پشت در ميبينم ، با تعجب بهش خيره ميشم که با ديدن من سلام مي کنه:

_ سلام دخترم.

و پاکت نامه اي رو به سمتم ميگيره:

_ اين برا شما اومده.

مات و مبهوت به پاکتي که ميگيرم نگاه مي کنم.يعني چي؟!بازم يه نامه ي ديگه؟!بازم خط خودشه!جايي رو که آقاي همتي ميگه امضا مي کنم و وقتي ميره ، به پشت پاکت زل ميزنم.به خط سياهي که کلمه هاش جلوي چشمام رژه ميرن.





بازم آدرس خونه ي بابا و خط آرمين...

بازم آدرس خونه ي ما و خط آرمين!





سست و بي حال ميرم داخل و درو ميبندم.بازم يه نامه ي ديگه نوشته!بازم...

پيشونيمو با دستم فشار ميدم و پلکامو روي هم فشار ميدم .باهاش چيکار کنم؟من با اين نامه و نويسنده ش چيکار کنم؟!آخ...خدايا!خدايا!کمکم کن.

همونطور سست و بي حال ميرم داخل و به اتاقم که ميرسم روي زمين ميشينم و زل ميزنم به نامه.از يه طرف خيلي دلم مي خواد بدونم اون تو چي نوشته و از طرفي هم مي ترسم...عقلم ميگه نخونده پاره ش کن و احساسم ميگه نه.بازش کن و بخونش و اين جدال براي چند دقيقه ، ادامه پيدا مي کنه و من گيج از اين جنگ و جدال عقل و احساسم ، بينشون گير مي کنم .چيکار بايد بکنم؟!چيکار؟!

اما عاقبت احساسم پيروز ميشه و نامه رو خيلي آروم باز مي کنم و هر طور هست خودمو راضي مي کنم به خوندنش:

((بازم سلام پونه!

من اين نامه رو در حالي مي نويسم که اصلا اميدي به رسيدن جواب از طرف تو ندارم.ولي مي نويسم که خودمو آروم کنم.که جوابي داده باشم به روح آشفته م، مي خوام تو آخرين روزاي زندگيم، با احساس آرامش چشمامو روي اين دنيا ببندم ولي ديگه هيچ اصراري به ديدنت ندارم.چون اميدي به افتادن اين اتفاق ندارم و اينو يه آرزو تلقي مي کنم.بهونه اي که دلم ميگيره، يه اي کاش که هيچ وقت به حقيقت نمي پيونده.براي همين مي خوام ازت عذرخواهي کنم که اون نامه ي اولي رو برات نوشتم و ناراحتت کردم.منو ببخش پونه و اگه يه زماني شنيدي و فهميدي که ديگه زنده نيستم حلالم کن.حلالم کن و ...خداحافظ...))

بهت زده به نامه اي خيره شدم که نشون ميده نويسنده ش اونو با عجله و شايد تو بدترين شرايط روحي نوشته...

نمي تونم ، نمي تونم باور کنم.اصلا توي ذهنم نمي گنجيد که بازم يه نامه ي ديگه ازش به دستم برسه.نامه اي که...حس مي کنم داره کاملا زير و روم مي کنه، حال خودمو نمي فهمم و نمي تونم بفهمم چرا...چرا از مرگ حرف زده؟!نمي تونم بفهمم منظورش از اين حرفا چيه؟مگه قراره خدايي نکرده بميره که اينطوري نامه نوشته؟!گيج و منگ از اين سوالايي که توي ذهنم ميان و ميرن از خودم مي پرسم چرا؟چرا دست از سرم بر نميداره؟!چي مي خواد؟!چرا مي خواد زندگي آروممو به هم بريزه؟!آخ آرمين...آرمين تو از جون من چي مي خواي؟!نامه فرستادي که چي بهم بگي؟!با حالتي مستاصل نامه رو روي زمين کنار گوشيم ميذارم و با بغضي که توي گلوم دارم دستمو روي قلبم که به شدت ميزنه ميذارم.لبمو گاز ميگيرم چشمامو مي بندم.احساس مي کنم حالم به شدت خرابه و هر آن ممکنه بغضم بشکنه و اشکام سرازير بشن.به آرمين فکر مي کنم.به اون که عامل اصلي بدي حالمه و همونطور که روي زمين نشستم روي زمين دست مي کشم و نامه شو مچاله مي کنم و تو مشتم فشارش ميدم و بالاخره بغضم ميشکنه و چشمام و صورتم خيس ميشن.من...من چطور مي تونم عشق مردي مثل آرمينو قبول کنم؟!مردي که هيچ تناسبي باهام نداره!نه اين...اين اتفاق نبايد بيفته...اون نبايد ازم بخواد...نبايد ازم انتظار داشته باشه دوستش داشته باشم.منم...منم نبايد احساسي بهش پيدا کنم.بايد يه کاري بکنم...بايد هر طوري شده ازش بخوام دست از اين فکر که عاشق منه برداره.يه کاري کنم که فراموشم کنه و به خونواده ش فکر کنه.آره...بايد قانعش کنم.اما چه طور؟!يعني برم ببينمش؟نه...نه...اين اتفاق نميفته.اگه اينطور بشه ممکنه بيشتر دلبسته بشه.ولي اگه اين کارو نکنم و نرم ببينمش، اگه بهش نگم فکرمو از سرش بيرون کنه، بازم نامه ميفرسته و ممکنه اونقدر ادامه بده که ...نه، من نميذارم ادامه پيدا کنه.اين جريان همين جا بايد تموم بشه.

آخ...کاش شماره شو داشتم.کاش يه نشوني اي ، آدرسي ، از خودش داشتم.نمي دونم چطور خودمو راضي کنم که به ديدنش برم!ولي شايد، شايد اينجوري بهتر باشه!آره، اينکه برم و بهش بگم بهم فکر نکنه، بهش بگم دارم شوهر ميکنم، آره، همين خوبه...

با ضعفي که توي تنم دارم پا ميشم و نامه رو بر ميدارم و ميبرم ميندازم توي جعبه ي کفشي که تو کمدمه و وقتي کمدو ميبندم، پيشونيمو مي چسبونم به درش تا يه کم ، فقط يه کم آروم بشم و سعي مي کنم به فکرام نظم بدم و سعي ميکنم به خاطر بيارم چي شده و تو گذشته چه اتفاقاتي افتاده که باعث شده آرمين بهم علاقه پيدا کنه و همين ميشه که بازم شروع مي کنم به مرور خاطرات:

((_ سيمين که به شدت عصباني بود جواب داد:

romangram.com | @romangram_com