#پونه_1__پارت_21
_ زندگي با تو ديگه رويا نيست پر شدم از تو تو دلم جا نيست...
نا اميد نگاش مي کنم و ديگه حرف نميزنم و با اخم رومو ازش بر مي گردونم.حالا ديگه از شهر زديم بيرون و ترسم از اينکه ماجراي دفعه ي قبل پيش بياد ، بيشتر ميشه و هي تو دلم دعا مي کنم که اين اتفاق نيفته و بالاخره کيان ماشينو نگه ميداره:
_ رسيديم.
کنار جاده نگه ميداره.جايي که درختاي حاشيه ي جاده بلندترن و بيشتر و شاخه هاشون در هم گره خوردن:
_ ميشه بگي اينجا اومديم چيکار؟!
از ماشين پياده ميشه و به جاي اينکه جوابمو بده ميگه:
_ بيا.
پياده ميشم و بهش نگاه مي کنم که داره ميره بين درختا، اي خدا !اين پسر منظورش از اين کارا چيه؟!واي خدايا!اين پسره خل شده!
بازم صدام ميزنه:
_ بيا ديگه.
با ترديد دنبالش ميرم و از جاده بيرون ميام و ميرم بين درختاي حاشيه و وقتي اون مي ايسته، منم مي ايستم و با لحني که هم اعتراض توش مشخصه و هم يه کم تنده ميگم:
_ خب...ميشه حالا بگي منظورت از آوردن من اينجا چي بوده؟
دستاشو پشتش گرفته و اطرافشو با يه لذت عجيبي نگاه مي کنه و ميگه:
_ دور و برتو نگاه کن....
همين کارو مي کنم و به درختاي بلندي که اطرافمونو گرفتن و محوطه مدوري که ساختن نگاه مي کنم و بعد به سبزه اي زير پامه خيره ميشم:
_ واي...خدايا!ايجا چقدر قشنگه!
سرمو بالا ميارم و ميبينم که داره با لبخند تماشام مي کنه:
_ خوشت اومده نه؟
ذوق زده سرمو تکون ميدم:
_ آره خيلي...
و مي پرسم:
_ ولي چرا منو آوردي اينجا؟
_ خب گفتم يه کم هوا بخوري.از بس کار مي کني رنگت عين زعفرون زرد شده...
بازم لحنش شوخه ولي از اينکه به فکرم بوده و از توجهش بهم، خوشم مياد و سرمو بر مي گردونم تا لبخند و خجالتمو نبينه و بازم منظره ي اطرافمو تماشا مي کنم:
_ پونه!
يه جوري صدام مي کنه که دلم از طرز صدا کردنش ميلرزه و قلبم به تپش ميفته:
_ پونه خانوم!
نگو...تو رو خدا اينجوري صدام نکن لامصب...
_ پونه !
romangram.com | @romangram_com