#پونه_1__پارت_20
حرفاش و لحنش آرومم مي کنن و خدا رو شکر مي کنم که ناراحت نشده و با اين حال مي پرسم:
_ ولي...پس...قرار خواستگاري امشب...
_ اشکالي نداره يه جوري خودم فعلا منصرفشون مي کنم خوبه؟
جوابشو نميدم و به احساس آرامشي که وجودمو گرفته فکر مي کنم.يعني اين آرامش به خاطر وجود کيانه؟به خاطر حرفاش و لحنش؟
_ حالا يه کمي حالم بهتر شد.احساس مي کنم آرومتر شدم.
کيان اينو ميگه که با شنيدنش توي دلم ميگم:
_ پس اونم حس منو داره؟!چه جالب!
_ الان احساس مي کنم مي تونم حرف دلمو بهت بزنم پونه.
حرف دل؟!يعني...يعني چي مي خواد بگه؟!بدون اينکه نگاش کنم، سراپا گوش ميشم که بعد از چند دقيقه که به نظرم طولاني مياد، به حرف مياد:
_ هميشه به چشمم يه دختر کوچولو بودي.يه دختر کوچولو که فکر مي کردم هيچ وقت بزرگ نميشه.يعني اصلا تو تصورم نمي گنجيد تو يه روزي بزرگ بشي و فکر مي کردم با کتايون فرقي برام نداري.ولي بعداز دانشگاه وقتي رفتم خدمت.هر بار که ميومدم مرخصي، حس مي کردم تو داري تغيير مي کني...حس مي کردم داري بزرگ ميشي و يه روز که چشم وا کردم ديدم اون دختر کوچولو ديگه واقعا بزرگ شده و هر بار با ديدنش يه حس خاصي بهم دست ميده.نمي دونستم اون حس چيه.فقط وقتي ميديمت اون احساس خوب بهم دست ميداد و باعث ميشد تا ساعتها بهت فکر کنم.بعد متوجه شدم دلم مي خواد تو، هميشه کنارم باشي.توجهت، محبتت، لبخندت، نگاهت، مي خواستم همه ي اينا فقط مال من باشه و ...و بتونم هميشه کنارت باشم . همون موقع بود که فهميدم بهت علاقه دارم.ولي هيچي نگفتم تا اينکه مادرم خودش قضيه رو پيش کشيد و باهام در مورد تو حرف زد.منم از خدا خواسته قبول کردم...
کيان که ساکت ميشه.منم که چشماموبستم و گوش سپردم به حرفاش ، چشم باز مي کنم.حرفاش برام شيرين بودن و دلم مي خواد بازم بشنوم اما متوجه ميشم داريم از شهر ميريم بيرون و همين باعث ميشه با تعجب بپرسم:
_ وايسا ببينم کيان!ما کجا داريم ميريم.
لبخندش پر رنگ پر رنگ ميشه:
نگران توي صندليم فرو ميرم:
_ تو رو خدا دوباره دردسر درست نکن.يادت که نرفته اون بار صد و ده بهمون گير داد نزديک بود بگيرنمون.
فقط مي خنده و سرشو تکون ميده.با اعتراض ميگم:
_ اون بارم اگه دوست بابات جناب سروان پروانه نبود ، حتما حتما هر دو مونو ميگرفتن مي بردن بازداشتگاه.
بازم ميخنده:
_ خب بگيرنمون مثلا مي خوان چيکار کنن.ما که از خودمون مطمئنيم.تازه دختر پسر خاله ايم غريبه که نيستيم.
بازم با همون لحن معترضم ميگم:
_ آره تو اينو ميگي ولي اونا که نمي دونن.
دوباره مي خنده و من عصباني مي پرسم:
_ چيه؟!چيز خنده داري گفتم؟
سرفه اي مي کنه و جلوي خنده شو ميگيره :
_ ببخشيد.
منم تو دلم دعا مي کنم ، ماشين گشت ، مثل قبل بهمون گير نده.چند وقت پيش يه بعد از ظهر که داشت منو ميرسوند سر کارم ، گشت صد و ده انگار که بيکار بودن و سوژه اي براي گير دادن پيدا نکرده بودن ، بهمون گير دادن و اگه همون موقع دوست شوهر خاله سر نميرسيد ، حتما بازداشتمون مي کردن.
سرعت ماشينو که بيشتر مي کنه لحنم رنگ خواهش به خودش ميگيره:
_ کيان!تو رو خدا منو ببر خونه.آخه کجا داري مي بريم؟
لبخند ميزنه و آهنگي رو که گذاشته زمزمه مي کنه:
romangram.com | @romangram_com