#پونه_1__پارت_19


با تعجب بيشتري ميگم:

_ چي چي رو لازم نيست.بايد برم.ديرم ميشه.

_ نترس دختر.از آقاي نعيمي برات مرخصي گرفتم.

چشمامو تا آخرين حد باز مي کنم:

_ چرا؟!

بازم به رو به رو نگاه مي کنه و ميگه:

_ چون مي خوام باهات حرف بزنم.

ميفهمم منظورش از حرف زدن چيه و آروم ميگيرم و خيلي آهسته مي پرسم:

_ در مورد چي؟

مي دونم و اين سوالو مي پرسم که اون جواب ميده:

_ در مورد خودمون.

سکوت مي کنم و به بيرون نگاه مي کنم . ماشينو روشن مي کنه و ميگه:

_ بريم يه گشتي بزنيم و حرفامونو بزنيم.

منتظر زل ميزنم به خيابون و سعي مي کنم به حرفاش با دقت گوش بدم و دستاي عرق کرده مو توي هم قلاب مي کنم.حس مي کنم تموم تنم و وجودم داره ميلرزه و به شدت گرممه.دلم مي خواد از ماشين پياده شم و تموم راهو تا خونه بدوم و بعدش خودمو به اتاقم برسونم و همونجا بمونم تا آروم بشم.ولي اينا همه ش فکر و خياله:

_ راستش پونه من ديشب که...از زبون مادرم شنيدم تو چي گفتي خيلي خوشحال شدم و فکر کردم ديگه همه چي تمومه ولي...

يه لحظه سکوت مي کنه و نگاهشو روي خودم حس ميکنم و چيزي نميگم و باقي حرفاشو ميشنوم:

_ ولي حس کردم شايد اين حرفو تو رودرواسي با مادرم زدي و از خجالتت بوده که چيز ديگه اي نگفتي.

بازم هيچي نميگم و باز اين کيانه که حرف ميزنه:

_ واسه همين به خودم گفتم بايد مطمئن بشم و تصميم گرفتم خودم باهات حرف بزنم و نظرتو بدونم.مي دوني من...تا حالا هيچي نگفتم و بروز ندادم چون نمي خواستم وقتي منو ميبيني و باهام حرف ميزني مدام معذب باشي و خجالت بکشي.دوست داشتم هميشه باهام راحت باشي.ولي حالا که حرفش زده شده و مادرمم همه چيزو بهت گفته به نظرم رسيد که منم بايد سکوتو بشکنم و حرف بزنم.

به اينجا که ميرسه دوباره ساکت ميشه. زير چشمي نگاش مي کنم.حواسشو داده به رو به رو ولي ميبينم که دستش داره ميلرزه و ميبينم که هي عرق پيشونيشو پاک مي کنه:

_ _ حالا من مي خوام اينو بدونم که تو واقعا راضي هستي که امشب...

حرفشو مي خوره و ادامه نميده.لب ميگزم و فکر مي کنم چي بگم و چطور بگم که بهش بر نخوره و ناراحت نشه:

_ ببين دختر خاله حرف دلتو بزن.اصلا هم به اين فکر نکن که من ناراحت ميشم.هر چي نظرته بگو.

فکرمو مي خونه.هميشه همينطور بوده.کافيه يه فکري به سرم بزنه يا يه احساسي داشته باشم.اون وقت کيان خيلي راحت ميفهمه و من نمي فهمم اين چه معني ميده!

_ خب؟!

سعي ميکنم حرف بزنم:

_ من...من...مي دوني پ...پسر خاله...نمي دونم...تو رو خدا...ناراحت نشي...ولي من احتياج دارم بيشتر فکر کنم.ميشه؟

جوابمو مثل هميشه با همون لحن آروم و مهربونش ميده:

_ چرا نميشه؟من مي دونستم اون لحظه اي که مادرم باهات حرف زده توي چه شرايطي بودي.براي همين گفتم خودم باهات حرف بزنم.باشه از الان تا هر وقت خواستي مي توني فکر کني.

romangram.com | @romangram_com