#پونه_1__پارت_167
ساکت سرمو ميندازم پايين.
آروم مي پرسه:
_ بگو.جون داداشي بگو.
از اينکه قسمم ميده عصبي ميشم و با اعتراض ميگم:
_ کاوه!تو رو خدا قسمم نده.من به قدر کافي اعصابم خرد هست.تو ديگه بدترش نکن.
مي خواد چيزي بگه اما صداي مادرم مانعش ميشه:
_ کاوه جان!تويي خاله؟!پس چرا نمياي تو؟!
با اومدن مادرم به حياط من هم براي اينکه از دست کاوه و سوالا و حرفاش خودمو نجات بدم.ميرم توي خونه و در جواب مادرجون که مي پرسه :
_ کي بود؟
جواب ميدم:
_ کاوه ست.
و ميرم توي اتاقم.فکرم بدجوري به هم ريخته و نمي تونم روي چيزي تمرکز کنم. دور خودم مي چرخم.توي همين چند ساعت گذشته همه چيز به هم ريخته..خونواده ي خاله از يه طرف و خونواده ي ما از طرف ديگه مدام مي پرسن که چه اتفاقي بين من و کيان افتاده.همه سوال پيچمون کردن و يه لحظه نذاشتن به حال خودمون باشيم. هر قدرم جواب سوالاتشونو ميدم و براشون دليل ميارم بازم باورشون نميشه قضيه همين باشه که تعريف کردم.
اونقدر پرسيدن که ترسيدم يه وقت تحملم تموم بشه و به همه چيز اعتراف کنم.حتما وضعيت کيان هم مثل من بوده و خدا کنه تا آخر سکوت کنه و هيچي نگه.
و باز خوبه بقيه ي فاميل از قضيه نامزديمون بي خبرن وگرنه بايد جواب اونا رو هم مي داديم.
صدلي زنگ گوشيم منو که وايسادم و دارم فکر مي کنم به خودم مياره.ميرم سمت کيفم و گوشي رو از توش ميارم بيرون و نگاش مي کنم.آرمينه. به پيامي که فرستاده زل ميزنم.نمي خونمش فقط بهش زل ميزنم. اگه اون نبود هيچ وقت يه چنين اتفاقي نميفتاد و من الان داشتم به زندگي آرومم ادامه مي دادم.ولي اگه به ديدنش نميرفتم و اعتنايي بهش نمي کردم اونم...اونم چي؟علاقه شو فراموش مي کرد؟مگه توي اين پنج سال که گذشت تونست فراموش کنه که بعدش بتونه؟!
دوباره صداي زنگ گوشيم بلند ميشه.نگاش مي کنم.بازم آرمينه:
_ چرا جواب نميدي؟!
جواب؟چه جوابي بايد بدم.به چي؟کدوم پيامش؟مي خوام همينو براش بنويسم اما پشيون ميشم و پياماي قبليشو نگاه مي کنم:
_ امروزم رفتم واسه دياليز.حس ميکنم حالم بهتر شده اما يه چيزي نگرانم کرده.
با خوندن اين جمله ها کنجکاو ميشم و يه پيام ديگه ازش مي خونم:
_ نمي خواي بپرسي چي منو نگران کرده؟
پس سوالش اين بود؟الانم حتما منتظر جوابه.پس بايد جوابشو بدم.واسه همين براش مي نويسم و ميفرستم :
_ چي نگرانت کرده؟
.چند دقيقه که ميگذره جواب ميده:
_ رفتار تو نگرانم کرده.احساس مي کنم خيلي سرد رفتار مي کني.حس مي کنم از يه چيزي ناراحتي.
سرد؟خيلي سرد؟از يه چيزي ناراحتم؟آره.همينطوره.من ناراحتم.ولي...
يه لحظه مي مونم که چي بهش بگم.اما بعد مي نويسم:
_ ببخشيد اين روزا وضعيت روحي خوبي ندارم.گرفتاريم زياده همينه که گذرا جواب ميدم و همينه که فکر مي کني رفتارم سرده.
پيامو ميفرستم.و بعد از چند دقيقه جوابش مياد:
romangram.com | @romangram_com