#پونه_1__پارت_165


ميرم سمت اتاقم که صدام ميزنه:

_ پونه مادر!

مي ايستم.مي دونم چي مي خواد بپرسه:

_ راسته تو و کيان نامزديتونو به هم زدين؟

بدون اينکه نگاش کنم سرمو تکون ميدم.ميرم توي اتاقم و درو پشت سرم ميبندم.نمي خوام...نمي خوام با کسي حرف بزنم.تحمل لحناي متعجب و نگاههاي پر از پرسش بهت زده رو ندارم.

فصل چهاردهم

(1)

_ راستشو بگو خاله!چي شده؟چرا تو و کيان نامزديتونو به هم زدين؟

گوشي تلفنو ميدم به دست ديگه م و جواب ميدم:

_ هيچي نشده خاله جون.فقط به اين نتيجه رسيديم که با هم تفاهم نداريم.همين.

_ کيانم که اينو گفت!ولي آخه يعني چي؟!آخه چطور؟!تا ديروز که شماها همديگه رو دوست داشتين!آخه چطور به اين سرعت به چنين نتيجه اي رسيدين؟!

جواب ميدم:

_ گفتم که خاله اتفاقي نيفتاده.فقط وقتي با هم حرف زديم فهميديم با هم تفاهم نداريم.

_ من که سر در نميارم آخه چطور ممکنه؟شماها که به توافق رسيده بودين!

جوابشو نميدم.چون جوابي براش ندارم.حرفش درسته.کيان مشتاقانه از من خواستگاري کرده بود و منم بهش جواب مثبت داده بودم.پس بايد بهش حق بدم تعجب کنه و باورش نشه و سوال پيچم کنه.اصلا بايد به همه شون حق بدم.

_ پونه خاله!راستشو بگو اگه تو و کيان با هم حرفتون شده و از هم دلخور شدين بگو.اگه کيان اذيتت کرده...

صداش پر از نگرانيه.پر از ترس و من نمي تونم درک کنم از چي مي ترسه؟واسه چي اينقدر نگرانه؟! مگه اين ازدواج سر نگيره چه اتفاقي ميفته؟!زمين به آسمون ميره يا آسمون به زمين؟!چي تغيير مي کنه؟!نمي فهمم و براي اينکه خاله رو از نگراني در بيارم مي خندم.يه خنده ي مصنوعي و دروغين:

_ آخه واسه چي اذيتم کنه خاله جون؟!

_ خب آخه ميگم شايد يه وقت...

حرفشو قطع مي کنم و ميگم:

_ خيالت راحت باشه .نه دعوامون شده نه اون منو اذيت کرده.

اما توي دلم ميگم چه دروغي!

_ پس چي شده آخه؟!

خسته از اين همه سوالش جواب ميدم:

_ بهتون که گفتم خاله جون...

وقتي اينو ميگم براي چند دقيقه سکوت برقرار ميشه.صداش ميزنم:

_ خاله!

جواب ميده:

_ جونم خاله!

romangram.com | @romangram_com