#پونه_1__پارت_163
بازم سکوت مي کنم و و توي دلم خطاب بهش مي گم:
_ آره اشتباه مي کردي.من اوني نبودم که تو فکر مي کردي.و بابت اين ازت معذرت مي خوام.
_ وقتي اون پياما رو توي گوشيت خوندم شوکه شدم.اصلا باورم نميشد.اما وقتي سکوتتو ديدم و با گوشي خودم به شماره اي که برات پيام فرستاده بود زنگ زدم و صداشو شنيدم فهميدم واقعيت داره.
بازم به جاي اينکه با صداي بلند جوابشو بدم توي دلم بهش ميگم:
_ آره حقيقت داره پسر خاله.من مرد ديگه اي رو دوست دارم.مردي رو که هيچ سنخيتي باهام نداره.حتي بهش قولي هم دادم.در حاليکه داشتم نامزد تو ميشدم.باور کن کيان اين عين حقيقته.
_ چرا؟!چرا وقتي يه نفر ديگه رو دوست داشتي و مي خواستي به من جواب مثبت دادي ؟!چرا؟!
صداش گرفته و عصبيه.داره حرف ميزنه که بازم صداي زنگ پيام گوشيم بلند ميشه.اما توجهي نمي کنم.فقط ساکت دستمو ميبرم توي جيب مانتوم و گوشيمو لمس ميکنم:
_ يه چيزي بگو.داري با اين سکوتت اعصابمو به هم ميريزي.
بازم هيچي نميگم.تصميم گرفتم حرفي نزنم.نه بهش دروغ بگم و نه انکار کنم چون قدرت و جرات اين کارو ندارم. دوباره صداي زنگ موبايلم بلند ميشه و کيان با عصبانيت تمام و صدايي که تقريبا بلنده ميگه:
_ د خاموش کن اون لعنتي رو دارم باهات حرف ميزنم.
هول ميشم و سريع خاموشش مي کنم.مي چرخه طرفم و با چشمايي که انگار ازشون آتيش ميباره نگام مي کنه:
_ خيلي دوستش داري آره؟لابد قيافه ي بهتري هم داره و پولدارم هست.آره ديگه.براي شما دخترا تنها چيزايي که مهمه پول و قيافه ست.حتما همينه که باعث شده دوستش داشته باشي و اونو به من ترجيح بدي.آخه من که ماشين آنچناني و شغل پر درآمد ندارم!پس لياقت خانومو هم ندارم.
خودمو کمي عقب مي کشم و با ترس و بغض نگاش ميکنم و توي دلم جوابشو ميدم:
_ نه کيان نه به خدا اينطور نيست.واسه من پول همه چيز نيست.شغل مهم نيست.فقط بدبختيم اينه که دردي گرفتم به اسم عشق که درمون هم نداره.تو لياقت داري.منم که لياقت تو رو ندارم.به خدا راست ميگم باور کن.
با دقت نگام مي کنه و پوزخندي ميزنه :
_ پس چرا لال شدي؟
و بر مي گرده و دوباره به رو به رو نگاه مي کنه:
_ من احمقو بگو چه فکرايي با خودم کرده بودم و چه نقشه هايي کشيده بودم.چه خيالا و روياهايي به هم بافته بودم!
صداش درد داره و پر از بغضه.اينو کاملا احساس مي کنم.
بغضم سنگينتر ميشه.سرمو ميندازم پايين.تا حالا کيان اينطوري باهام حرف نزده بود.حتي يه اخم کوچيک هم نکرده بود اما حالا...
بازم سکوت فضاي ماشينو پر مي کنه و توي اين فاصله بغض من ميشکنه و اشکام پرده اي ميشن و جلوي ديدمو ميگيرن.دلم از اينکه کيان مهربون و آروم و دوست داشتني اينطور باهام برخورد کرده ميسوزه.
_ مي دوني من توي اين چند روز خيلي فکر کردم و الانم که با تو حرف زدم و سکوتتو ديدم به يه نتيجه اي رسيدم.
لبامو به هم فشار ميدم تا صدايي از گلوم بيرون نياد.
_ به اين نتيجه رسيدم که نمي تونم با دختري که دل به يکي ديگه بسته و حتي باهاش ارتباط تلفني داره زندگي کنم. زني رو که دلش جاي ديگه اي باشه و غير از من به يه نفر ديگه فکر کنه نمي خوام.هر چند دوستش داشته باشم و...
حرفشو نيمه تموم ميذاره.مي خوام آه بکشم اما مي ترسم.مي ترسم از اينکه صداي آهمو بشنوه و بازم صدامو توي گلوم خفه مي کنم.
_ پس بايد اين نامزدي رو به هم بزنيم و به خانواده هامون بگيم به هم زديم.اگر هم پرسيدن چرا ميگيم توي هيچي به توافق نرسيديم.
حرفاشو با يه لحن گرفته و خش دار ميزنه و بازم دردو توي صداش حس ميکنم و اشکام بيشتر صورتمو خيس مي کنن.چرا؟!چرا باهاش اين کارو کردم؟چرا دلشو شکستم؟!
_ حالا مي توني بري.
ميگه اما من همونطور سرجام ميخکوب شدم.نمي تونم تکون بخورم.به خودم ميگم توي اين چند روز چقدر عوض شده! ديگه اون کيان دوست داشتني که جلوي من لبخند از لبش دور نميشد نيست.اصلا يکي ديگه شده.مي چرخه طرفم.چشماش که به چشماي پر از اشکم ميفته اخماش ميره توي هم و با صداي خفه اي ميگه:
romangram.com | @romangram_com