#پونه_1__پارت_161
_ ولي من...
اما کتايون نميذاره حرف بزنم و رو به کيان ميگه:
_ د...کيان تو يه چيزي بهش بگو!
کيان سکوت مي کنه و حرفي نميزنه.کتايون با حرص به هر دومون نگاه مي کنه و مي پرسه:
_ پس چرا هيچي نميگي؟اصلا...معلوم هست شما دو تا چتونه؟
ميبينم که رنگ کيان مي پره و صورتشو بر مي گردونه.مي فهمم هنوز هيچي به خونواده ش نگفته و فکر مي کنم بايد کاري انجام بدم و چيزي بگم و اونو از اين تنگنا در بيارم. واسه همينم شونه ي کتايونو ميگيرم واونو مي چرخونم طرف خودم و با يه خنده ي مصنوعي ميگم:
_ راستش کتي جون من و کيان يه خرده با هم حرفمون شده واسه همين با هم قهر کرديم.يعني..يعني اون قهر کرده.
کتايون با تعجب به من خيره ميشه و مي پرسه:
_ سر چي حرفتون شد؟!
بازم الکي مي خندم و ميگم:
_ هيچي سر يه چيز ...
مي خوام بگم کوچيک اما چون مي دونم اين مساله ي کوچيکي نيست بقيه ي حرفمو نميزنم.
_ بله بله دستت درد نکنه آقا کيان اين جوريه؟از الان داري پونه رو اذيت مي کني؟چشمم روشن!
کيان اما بدون اينکه جوابي به کتايون بده در ماشينو باز مي کنه و ميگه:
_ من ميرم يه جايي.شماها هم بريد خريد کنين و برگردين.
کتايون که از اين رفتار سرد کيان جا خورده با دهان باز نگاش مي کنه:
_ نمي فهمم!
ماشين حرکت مي کنه و ميره. منم بازوي کتايونو مي کشم:
_ ولش کن.بيا خودمون دو تايي ميريم.
کتايون که رفتن ماشينو تماشا مي کنه ميگه:
_ ولي...
به زحمت لبخندي به روش ميزنم و ميگم:
_ اشکالي نداره بعدا با هم آشتي مي کنيم.بيا.
دستشو مي کشم که باهام همقدم بشه و براي اينکه از اون حالت درش بيارم شروع ميکنم به شوخي کردن و حرفاي با مزه زدن و بالاخره کاري مي کنم که سکوتو بشکنه و اونم حرف بزنه.با هم ميريم خريد مي کنيم و من براي کتايون بستني ميگيرم و مهمونش مي کنم و اون براي من شارژ ميگيره و يه گيره سر و يه شال آبي رنگ همرنگ هموني که براي خودش ميگيره مي خره.
ديگه کاملا رفتار کيانو فراموش کرده و مثل هميشه شده. پسرايي رو که سوار موتور يا ماشينن يا از کنارمون رد ميشن مسخره مي کنه و باعث خنده ي من ميشه و گاهي براي بچه هاي کوچولويي که پدرا و مادراشون دستشونو گرفتن شکلکاي بامزه در مياره.با فروشنده هاي زن گرم ميگيره و باهاشون شوخي مي کنه و منو به بوتيک دوستش ميبره و بالاخره خريدمون تموم ميشه و دست توي دست هم بر مي گرديم سمت خونه.
_ جون من پسره رو ديدي؟يه تي شرت تنگ تنگ تنگ پوشيده بود با يه شلوار اين هوا.
کتي دستاشو از هم باز مي کنه و من خنده م ميگيره:
_ کتي!
خودشم خنده ش ميگيره و سر کوچه شون شنيدن صداي آشناي يه ماشين باعث ميشه هر دو تا مون برگرديم.مي دونيم اين صداي قارقارکه و وقتي بر مي گرديم من چشمم به کيان ميفته و کتايون که اونو ميبينه در حاليکه با يه دستش دست منو گرفته و با دست ديگه ش کيسه هاي خريدو ميره سمتش:
romangram.com | @romangram_com