#پونه_1__پارت_160


_داداش!تو که مي گفتي...

کيان اجازه نميده خواهرش بيشتر حرف بزنه و خطاب بهش ميگه:

_ خب ما ديگه بايد بريم.امروز قراره کتايونو ببرم خريد.خداحافظ

سريع از مغازه ميره بيرون و کتايون با تعجب بيشتري مي پرسه:

_ اين چش شد؟!

من سريع خطاب بهش ميگم:

_ حتما خسته ست.برو تا معطل نشده.

کتايون در جوابم ميگه:

_ ولي من مي خواستم با تو برم!

مي خوام مخالفت کنم که باباجونم ميگه:

_ برو دخترم.منم تا يه ساعت ديگه مغازه رو مي بندم ميرم خونه.

بازم مي خوام مخالفت کنم اما کتايون کيفمو از روي پيشخون بر ميداره و دستمو مي کشه:

_ بيا بريم.

منو دنبال خودش مي کشه و من اعتراض ميکنم:

_ کتي!کتي ولم کن...

اما اون دستمو ول نمي کنه و همين که از مغازه ميزنيم بيرون من کيانو ميبينم که کنار ماشين وايساده و منتظر کتايونه.اما همين که سرشو مي چرخونه و منو همراه خواهرش ميبينه يه لحظه بهت زده نگام مي کنه و بعد که به خودش مياد لباشو از هم باز مي کنه انگار که بخواد چيزي بگه اما سکوت مي کنه و کتايون با ذوق ميگه:

_ کيان شديم دو نفر.امروز بايد به هر دومون سرويس بدي.

من بازوي کتايونو ميگيرم و کمي فشارش ميدم و آهسته ميگم:

_ کتي!

اما اون به حرفم گوش نميده و در حاليکه دستمو مي کشه ميگه:

_ بريم سوار ماشين بشيم .بيا پونه.

اما من مي ايستم و ميگم:

_ کتي! من بايد برم.

با تعجب مي پرسه:

_ کجا؟!

جواب ميدم:

_ خب...خب...بايد برم خونه...

_ خونه چيه؟من امروز مي خوام با تو برم خريد اين حرفا هم حاليم نميشه.

با همون لحن آروم ميگم:

romangram.com | @romangram_com