#پونه_1__پارت_16


سيمين برگشت سمتش و تهديدش کرد:

_ نگين حرف زيادي نزن.وگرنه چنان با پشت دست مي خوابونم تو دهنت که...

_ چه خبره اينجا؟!

با شنيدن صداي آشناش نگام چرخيد سمتش.آرمين بود .برگشته بود.چشمم به کيفم افتاد که توي دستش بود و به مردي که پشت سرش اومد توي اتاق...

فصل دوم

(1)

چشمامو که باز ميکنم و دور و برمو نگاه مي کنم ميبينم صبح شده و فضاي اتاق توي تاريک روشن صبح به آدم يه حس خوبي ميده.حسي که آدمو ترغيب مي کنه به بيشتر خوابيدن.مامان تو اتاق نيست و اين يعني طبق معمول براي آماده کردن صبونه بيدار شده.با تنبلي تو جام غلت ميزنم و بدنمو کش و قوس ميدم.خنکي باد کولر آبي قديمي باعث ميشه پتومو بيشتر دور خودم بپيچم و مدتي همونطور بمونم.دلم نمياد پا شم.اما مجبورم.بايد سر ساعت فروشگاه باشم.براي همين پا ميشم و پتو و تشک و بالشمو جمع مي کنم و تو کمد ميذارم و کولرو خاموش ميکنم که خرت خرت مي کنه و ساکت ميشه.بعد از اتاق ميام بيرون . دست و صورتمو که ميشورم ميرم تو آشپزخونه و به مامانم و مادرجون که کنار سفره نشستن سلام مي کنم:

_ سلام .

مادرم همونطور که لقمه شو ميذاره توي دهنش همزمان با مادرجون جوابمو ميده:

_ سلام.صبح به خير.

ميشينم و به مامان نگاه مي کنم که تند تند مي خوره و مي فهمم بازم قند خونش پايين افتاده:

_ بازم قندت افتاده؟

چاييشو سر مي کشه و سرشو تکون ميده و مادرجون رو بهش ميگه:

_ اينقدر تند نخور دختر.يه وقت ميپره تو گلوت.

و رو به من مي پرسه:

_ چايي برات بريزم مادر؟

جواب ميدم:

_ ممنون مادرجون.خودم ميريزم.

و مي پرسم:

_ باباجون رفته مغازه؟

مادرجون يه يا علي ميگه و پا ميشه:

_ آره مادر.رفت.

و من به اين فکر ميکنم که با آرمين چيکار کنم؟هنوز بيست و چهار ساعت نگذشته از اينکه نامه ش به دستم رسيده اما اينطور منو زير و رو کرده و باعث شده کاملا به هم بريزم و فکرم مشغول بشه.نمي دونم.واقعا نمي دونم چيکار بايد بکنم.اين اصلا درست نيست که به نامه ي يه مرد متاهل زن و بچه دار جواب بدم يا به ديدنش برم.نه اين درست نيست.مخصوصا که توي نامه ش از عشق و علاقه حرف زده.اين ظلمه...ظلم در حق زن و بچه ش، من هيچ وقت...هيچ وقت چنين کاري نمي کنم.ولي پس چيکار بايد بکنم؟!چه جوري از ذهنم بيرونش کنم؟چه جوري کاري کنم که بهم فکر نکنه و فراموشم کنه؟کلافه قاشقو توي چاييم مي چرخونم .مادرجون يه يا علي ميگه و پا ميشه از آشپز خونه ميره بيرون و من و مادرم تنها ميشيم.همينجور قاشقو توي استکان چايي مي چزخونم که صداي مامان منو به خودم مياره:

_ پونه!

همونطور که زل ميزنم به چاييم ميگم:

_ هان!

_ امشب که خاله ت اينا ميان جوابي که بهشون ميدي مثبته ديگه درسته؟

سرمو ميارم بالا و نگاش مي کنم.مي تونم اميدو توي چشماش ببينم.مي دونم مامانم راضيترين فرد به اين ازدواجه.مي دونم اون همينو مي خواد که من به کيان بله رو بگم و خيالش راحت بشه.مي دونم مي ترسه.مي ترسه عاقبت دخترشم ، مثل خودش بشه.ولي من...نمي دونم...خودمم واقعا نمي دونم چه جوابي بهشون بايد بدم! .بر عکس دختراي هم سن و سالم ، هيچ وقت درست و حسابي به ازدواج فکر نکرده بودم.يعني فکر کرده بودم ولي هيچ وقت تصورشو نکرده بودم يه روز بخوام ازدواج کنم و زن پسر خاله م بشم .کيان پسر خيلي خوبيه.کاملا ميشناسمش.هميشه باهاش راحت بودم.اصلا از هر نظر مي تونه براي يه دختر مثل من ايده آل باشه.اتفاقا منم دوستش دارم.ولي...نمي دونم اين دوست داشتن فقط به خاطر اينه که پسر خالمه و با هم نسبت فاميلي داريم يا ...نمي دونم...نمي دونم چرا احساس مي کنم تا تکليف آرمينو مشخص نکردم، نبايد جوابي به کيان بدم.واقعا نمي دونم...

_ پونه!

romangram.com | @romangram_com