#پونه_1__پارت_17


دوباره به مامان نگاه ميکنم:

_ ها...

_ حواست کجاست دختر؟دارم مي پرسم مي خواي چه جوابي بهشون بدي؟

سرمو تکون ميدم:

_ نمي دونم...نمي دونم بايد فکر کنم...

_ معلوم هست چته؟!حالت خوبه؟!

مامان مي پرسه و من جواب ميدم:

_ آ...آره خوبم...خوبم...

و چاييمو سر مي کشم اما زيادي شيرينه و سوال مامان باعث ميشه بپره تو گلوم:

_ راستي يادم رفت بپرسم نامه اي که ديروز برات رسيد چيکارش کردي؟خونديش؟

شيريني چايي که پريده تو گلوم باعث ميشه به سرفه بيفتم و با سوال مامان سرفه م شديدتر ميشه و اشکم در مياد و اون با اخم نگام مي کنه.هميشه وقتي کاري از دستش بر نمياد، اخم مي کنه.سعي ميکنم جلوي سرفه کردنمو بگيرم و بالاخره به هر زحمتي هست اين کارو مي کنم:

_ هي...هيچي...آره...خوندمش.

مامان سرشو ميندازه پايين و با گوشه ي سفره بازي مي کنه:

_ از بابات بود درسته؟چي توش نوشته بود؟

_ آره.

ميگم آره و نمي فهمم چي ميشه که يهو از دهنم ميپره:

_ گفته بود دلش برام تنگ شده.

مامان زمزمه مي کنه:

_ بعد اين همه مدت؟!

بدون اينکه نگاش کنم جواب ميدم:

_ نمي دونم.به هر حال پاره ش کردم و ريختمش دور.

حرفمو که ميزنم ، نگاش مي کنم.تعجب نکرده.خودش مي دونه چقدر از بابا دلخور و رنجيده م.فقط ميگه:

_ کار خوبي نکردي. ولي به نظرم اون خط خط بابات نبود.

شونه بالا ميندازم و جوابشو نميدم و براي اينکه حرف ديگه اي در مورد نامه نزنه از خير صبونه خوردن ميگذرم. پا ميشم که آماده بشم برم سر کارم که صدام ميزنه:

_ پونه!

چشمامو ميبندم و خدا خدا مي کنم ديگه چيزي در مورد اون نامه نپرسه و ميگم:

_ بعله!

صداي به هم خوردن استکانارو ميشنوم و آه کشيدنشو:

_ هيچي.

romangram.com | @romangram_com