#پونه_1__پارت_158
باباجون ميشينه روي چهار پايه و بهم ميگه:
_ برو بشين روي اون صندلي.
صندلي قرمز رنگ پلاستيکي رو مي کشم جلو . ميشينم روش و کيفمو ميذارم روي پاهام:
_ شما چرا روي صندلي نميشينين؟
پا ميشه و از بين پفکا يکي رو بر ميداره و ميده دستم:
_ اين چهار پايه رو بيشتر دوست دارم.
پفکو باز مي کنم و صداي زنگ پيام گوشيم بلند ميشه.دستمو توي جيبم فرو ميبرم و گوشي رو ميارم بيرون و نگاش ميکنم.بازم آرمينه و يه پيام ديگه:
_ نمي دونم چرا دلم به اين دوري نمي تونه راضي بشه.نمي توني يه بهونه پيدا کني بياي اينجا که بتونم ببينمت؟
از خوندن پيامش بهم احساس دلتنگي دست ميده و به خودم ميگم کاش ميشد اما براش مي نويسم:
_ نه.نمي تونم.هيچ بهونه اي براي اومدن ندارم.الانم دستم بنده و نمي تونم جوابتو بدم.بعدا برات پيام ميفرستم.
پيامو ميفرستم و گوشيمو ميذارم توي جيبم و متوجه نگاه لبخند و سر تکون دادن بابا جون ميشم و خودمو ميزنم به بي خيالي و با پفکي که دستمه مشغول ميشم.باباجون يا اللهي ميگه و بلند ميشه و ميره سمت در مغازه.ازش مي پرسم:
_ کجا باباجون؟!
_ حالا که تو اينجايي يه سر ميرم پيش آقاي مرادي.مشتري اومد راش بنداز.
_ چشم باباجون.
اون ميره و من که توي مغازه تنها موندم در حاليکه پفکو مي خورم اطرافمو نگاه مي کنم و براي اينکه خودمو سرگرم کنم بلند ميشم و قفسه ها رو مرتب مي کنم.
و چند تا مشتري رو که ميان راه ميندازم.
و اينجوري کمي از فکر کيان و آرمين ميام بيرون و حالم بهتر ميشه اما چند دقيقه که ميگذره وقتي خم ميشم که يه سکه رو از روي زمين بردارم صداي آشنايي آرامش و سکوتمو به هم ميزنه:
_ سلام باباجوني!
صداي کتايونو که ميشنوم بازم ياد کيان و اون روز ميفتم و دستم ميلرزه. يه لحظه همونطور خم شده باقي مي مونم.اما خيلي به اون صورت باقي نمي مونم و خيلي آروم کمرمو راست ميکنم .
_ پونه!
سرمو به سمت صداش مي چرخونم و با ديدن کيان که پشت سرش وارد شده خشکم ميزنه. کتايون مياد سمتم و با صداي جيغ جيغيش سلام مي کنه:
_ سلام پونه جون تو هيچ معلوم هست کجايي؟
بدون اينکه چشم از کيان بردارم جواب ميدم:
_ س...سلام...
در واقع به اون سلام مي کنم اما جوابمو نميده و فقط خيره نگاهم مي کنه و چشم ازم بر نميداره.توي چشماش هيچي نميبينم.نه ناراحتي نه عصبانيت و نه محبت.فقط بهت...اين چيزيه که توي چشما و صورتشه.
_ شما دو تا چرا اينجوري به هم زل زدين؟!انگار سالهاست همديگه رو نديدين!
شما که هر روز همديگه رو ميبينين!
سرمو تکون ميدم و در حاليکه قلبم به شدت ميزنه رو به کتايون ميگم:
_ باباجون رفته مغازه ي آقاي مرادي.اگه باهاش کار دارين چند دقيقه ي ديگه بر مي گرده.
romangram.com | @romangram_com