#پونه_1__پارت_157


عصباني مي پرسه:

_ پس چرا کيان اونطور ناراحت از خونه زد بيرون ؟!ها؟

خسته و عصبي از اين همه سوال جواب ميدم:

_ هيچي نبود مامان.باور کن.به خدا چيز مهمي نبود.

بعد از کنارش رد ميشم و از اتاق ميزنم بيرون.نمي خوام در مورد اون اتفاقي که افتاده حرفي بزنم يا اصلا بهش فکر کنم.مي خوام آروم بشم و آرامشمو به دست بيارم.آرامش...چيزي که توي اين مدت اصلا نداشتم.

(2)

صداي زنگ گوشيمو که ميشنوم مي فهمم دوباره آرمين پيام فرستاده و صفحه رو نگاه مي کنم:

_امروز حالم خيلي بهتره و مطمئنم اين به خاطر توئه.آخه من با تو همه ي دردامو فراموش ميکنم.

با انگشت شستم دکمه هاي گوشي رو لمس ميکنم و توي دلم خطاب بهش ميگم:

_ بر عکس من با تو هزار جور درد و بدبختي مياد سراغم.

بعد از خودم مي پرسم چرا؟چرا کسي که دوستش دارم باعث شده درد و غم و غصه بهم هجوم بياره؟و به يه چيزي بهم جواب ميده شايد خاصيت عشق اين باشه!ولي يعني ...يعني عشق اين همه ناراحتي و غصه همراه داره؟آه مي کشم و با قدماي آهسته از کنار جوي آب که آبش راکد مونده و تيره شده ميگذرم.اگه خاصيت عشق اين باشه پس به چه دردي ميخوره؟چرا بايد آدما عاشق بشن؟اصلا چرا خدا يه چنين چيزي رو به وجود آورده.که بنده هاش اذيت بشن؟که درد بکشن و خيانت و گناه کنن و بعد خودش مجازاتشون کنه؟!ولي آخه چرا؟!با نوک پا سنگي رو که جلوي رومه پرت مي کنم.الان سه روز بيشتره که از کيان خبري نيست.خونواده ي خاله هم هيچي در اين مورد نميگن.انگار خبر ندارن و هنوز چيزي بهشون نگفته.توي اين مدت آرمين دياليزو شروع کرده و به گفته ي خودش حالش بهتره.اما من از کيان بي خبرم.و همينه که زدم بيرون.تحمل نگاه هاي پر از پرسش مادر و مادرجونو نداشتم به بهونه ي رفتن به مغازه ي باباجون و کمک به اون زدم بيرون.

بازم صداي زنگ گوشيم بلند ميشه اما اين بار نمي خوام از جيبم بيارمش بيرون.مي خوام يه کم فکر کنم و راهي براي حل مشکلي که خودم اونو به وجود آوردم پيدا کنم.بايد تکليفمو با خودم مشخص کنم.با اين احساسي که دارم و با کيان.

يه موتوري از کنارم با سرعت زياد رد ميشه.بي اعتنا راهمو ميرم.آفتاب خودشو کشيده روي ديوار خونه ها و ديگه يکي دو ساعت بيشتر تا غروب نمونده . حتما باباجون هم يکي دو ساعت ديگه مغازه رو ميبنده و بر ميگرده خونه.عادتشه با اذون مغرب اونم مغازه رو ببنده و واسه نماز بياد خونه.

سر خيابون که ميرسم مي ايستم و به مغازه ي کوچيکي که سمت راست خيابون و سر چهار راهه نگاه مي کنم.خيابون خلوته و دو تا پسر بچه و يه دختر کوچولو که تي شرت و شلوارک صورتي پوشيده و موهاشو خرگوشي بسته از کنارم رد ميشن.با قدماي آهسته ميرم سمت مغازه ي باباجون و وقتي ميرسم با کمي مکث ميرم داخل.باباجون سرگرم رسيدن به مشتريشه که يه پسر جوون تقريبا سي ساله ست..بهش سلام مي کنم و کيفمو ميذارم روي چهار پايه ش:

_ سلام باباجون.

يه اسکناس هزاري ميده دست پسره و جوابمو ميده:

_ سلام بابا.

پسر که هزاري و نوشابه هاشو گرفته نگاهي به من ميندازه و از پدربزرگم تشکر مي کنه و خداحافظي مي کنه:

_ خب ديگه با اجازه تون حاجي.خداحافظ.

باباجون در جوابش ميگه:

_ به سلامت پسرم سلام برسون.

و بعد از رفتن پسر من با لبخند بهش نگاه مي کنم و ميگم:

_ حاجي!

مي خنده و جواب ميده:

_آشناست.عادت داره منو حاجي صدا کنه.

و بعد ادامه ميده:

_ چه عجب شما از خونه اومدي بيرون!

کيفمو بر مي دارم که بشينه روي چهار پايه و سعي ميکنم لبخند بزنم:

_ حوصله م سر رفته بود گفتم بيام اينجا.

romangram.com | @romangram_com