#پونه_1__پارت_155
_ کيان!
بر مي گرده طرفم.اما...لباي به هم فشرده و نگاهشو که ميبينم مي ايستم.با ترديد بهش خيره ميشم و مي پرسم :
_ چيزي شده؟!
_ اين کيه که برات پيام فرستاده؟
گوشي موبايلو نشونم ميده و من دلم يهو ميريزه.يه واي توي دلم ميگم و از خودم مي پرسم پس بالاخره همه چيزو فهميد؟!اما قبل از اينکه جوابي به سوالم بدم اون مياد جلو.قدرت هيچ حرکتي رو ندارم.مي خوام يه کاري بکنم يا چيزي بگم اما...اما نمي تونم.مياد و رو به روم مي ايسته و صفحه ي گوشي رو جلوي چشمام ميگيره:
_ بخونش.
نگاه مي کنم و با چشم کلماتو مي خونم:
_ سلام پونه.آرمينم.پيام فرستادم بگم حالم بهتره و نگران نباش.
_ خونديش؟
هيچي نميگم.سکوت مطلق... زبونم بند اومده و حرفي هم براي گفتن ندارم.صداي نفساي تند و نامنظمشو ميشنوم . گوشي رو از جلوي چشمم کنار ميبره و بعد دوباره نشونم ميده.پيامي رو که روي صفحه ست ميخونم:
تو را دارم اي گل جهان با من است
تو تا با مني جان جان با من است
چو مي تابد از دور پيشاني ات
کران تا کران آسمان با من است
_ خب؟
چي مي تونم بگم؟اصلا چي دارم بگم؟حتي نمي تونم انکارش کنم.نه...چطور مي تونم انکار کنم وقتي پيامش توي گوشيم بوده و کيان اونو خونده؟!آب دهنمو قورت ميدم و سکوت مي کنم. بدون اينکه حتي نيم نگاهي به چهره ي عصبانيش بندازم.
_ زود باش حرف بزن بگو اين کيه؟
بازم سکوت ميکنم و هيچي نميگم و اون با صداي خفه اي که ميشه عصبانيت و غيرتو توش تشخيص داد دوباره مي پرسه:
_با توام پونه!
بغض ميکنم و چشمام از اشک خيس ميشن.
_ پونه داري ديونه م مي کني.د يالله حرف بزن بگو اين لعنتي کيه؟
صداش ميلرزه.بدجوري هم ميلرزه و من نمي تونم جوابشو بدم.حتي نمي تونم نگاش کنم.يعني...يعني جراتشو ندارم.سرم پايينه و چشمام پر از اشک.چطور مي تونم بهش اعتراف کنم اون چيزي رو که فکر مي کنه و با چشماش ديده درسته ؟چطور مي تونم بهش بگم من اين مردي رو که برام پيام فرستاده دوست دارم؟جوري که از غصه ش غصه م ميگيره و از درد کشيدنش منم درد مي کشم و حالم بد ميشه ؟!چطور؟!
نمي دونم داره چيکار مي کنه.براي چند دقيقه حتي صداي نفس کشيدنشو هم نميشنوم و بعد از اون ميبينم که کمي خم ميشه.گوشيمو ميندازه جلوي پام و ميره و من بازم نمي تونم تکون بخورم.مي خوام برگردم و صداش کنم ولي براي چي؟
چرا بايد صداش کنم؟!که چي بهش بگم؟نه...بهتره که بذارم بره.شايد اينجوري بهتر باشه.شايد اينجوري از عذاب و گناه منم کم بشه.با چشماي پر از اشک به گوشيم نگاه ميکنم و از خودم مي پرسم حالا چي ميشه؟و بعد به خطاب به خودم جواب ميدم چي مي خواي بشه؟!نميبيني چه طور رفت بيرون؟!نديدي چطور گوشي رو انداخت روي زمين؟!اونقدر عصباني بود اونقدر عصباني بود که...
صداي به هم کوبيده شدن درو ميشنوم و صداي يا الله خيره ي مادرجونو از توي حياط.رفت...کيان رفت...اينو توي دلم ميگم و يهو بي حال روي زمين رها ميشم.حالا...حالا چيکار کنم؟به مادرم چي بگم؟!به مادرجون و باباجون و خاله...صورتم خيس شده.خيس خيس.مي دونم...مي دونم همين الانه که مادرم و مادرجون سر برسن و سوال پيچم کنن...مي دونم نبايد منو با اين وضع آشفته ببينن.پس بايد ...بايد بلند شم.بايد خودمو به اتاقم برسونم.گوشيمو ميگيرم توي دستم.بلند ميشم و گيج دور و برمو نگاه ميکنم.اتاقم کجاست؟! اونقدر اشک ريختم که جايي رو نميبينم و نمي دونم کدوم وري بايد برم.
مادرجون از توي حياط صدام ميزنه:
_ پونه!پونه مادر!
جوابشو نميدم.براي مدت کوتاهي همونطور دور خودم مي چرخم و بالاخره ميرم سمت اتاقم.با حالي نزار و خراب ميرم توي اتاقم و درو ميبندم .اونقدر از چشمام اشک اومده که سرم درد گرفته.نفسم به زحمت بالا مياد.همه ش قيافه ي کيان جلوي چشمام مياد.گونه هاي سرخ شده از فرط عصبانيتش...حال آشفته ش و نفس کشيدناي تند و عصبيش...نمي دونم...نمي دونم مي خواد چيکار کنه؟اگه...اگه به خاله اينا بگه...اگه مامانم بفهمه! واي خدا! چي ميشه؟!ون وقت چطور توي روشون نگاه کنم؟اونا...اونا به چه چشمي به من نگاه مي کنن؟!بي حال لب پنجره ميشينم و زل ميزنم يه گوشه.چيکار کنم؟!چي بگم؟!تا حالا کيانو اونجوري نديده بودم!جز همون روزي که با يه پسره به خاطر کتايون دعواش شده بود.آره فقط همون روز عصبانيتشو ديدم و ديدم با مشت کوبيد تو دهن پسره که ولو شد روي زمين...چند دقيقه ي پيشم مثل همون موقع شده بود.در حاليکه فکر ميکنم گوشيمو بدون اينکه نگاش کنم لمس ميکنم.نمي خوام روشنش کنم...نمي خوام جواب آرمينو بدم...آخه...آخه....همه ش تقصير اون بود...اگه موقعي که کيان اينجا بود پيام نفرستاده بود اينطوري نميشد.ولي آخه اون از کجا بايد مي دونست؟نه...نه پونه آرمين مقصر نيست.اين خودتي که مقصري...تويي که باعث اين اتفاق شدي!آره پونه خانوم.خودت اين گندو زدي.خودت...چشمامو ميبندم و گوشي رو که توي مشتم گرفتم فشار ميدم و باز بغض ميکنم و آه مي کشم.لعنت به من...لعنت به من و احساسي که به آرمين دارم...آخه...چرا...خدايا!چرا اينجوري شد؟چرا؟!بازم گريه م ميگيره و سرمو ميندازم پايين و صورتمو با يه دست مي پوشونم و تموم تنم از فشار گريه ميلرزه.به خودم لعنت ميفرستم...به خودم ...بايد بايد مي گفتم...بايد يه آرمين ميگفتم نامزد دارم.بايد بهش مي گفتم و مجبورش مي کردم ديگه بهم فکر نکنه.آره اگه مي خواستم مي تونستم جلوي اين احساسي رو که بين هر دومون به وجود اومده بگيرم اما اين کارو نکردم.من لعنتي اين کارو نکردم...خب...خب همين الان اين کارو ميکنم...الان...سريع گوشي رو روشن ميکنم اما...به خودم ميگم چه فايده؟!با اون وضعي که کيان رفت فکر کنم بايد منتظر اتفاقاي بدي باشم.پس چرا بايد بهش بگم؟!کيان که قضيه رو فهميده و حتما الان تا تهشو هم حدس زده!خب...خب مي تونم براش توضيح بدم.چي؟!چي رو مي خواي براش توضيح بدي؟!چي مي خواي بهش بگي؟!اصلا چه توضيحي داري بدي؟!مي خواي بهش بگي يه نفر دوستت داره و تو هم بهش احساس داري؟!
خب اينو که خودشم از خوندن همون پياما فهميده!
romangram.com | @romangram_com