#پونه_1__پارت_154


_ چيزي...چيزي نيست.

کيان دستشو مياره جلو.مي دونم مي خواد دستمو بگيره اما منصرف ميشه و مي پرسه:

_ بگو دختر.بهم بگو.اگه از چيزي ناراحتي بگو.

جواب ميدم:

_ نه.نه.من خوبم.فقط يه کم خسته م همين.

يه لحظه بينمون سکوت برقرار ميشه و بعد از اون کيان مي پرسه:

_ نکنه بازم خاله ازت کار کشيده؟

و مادرمو صدا مي کنه:

_ خاله جان شما بازم از پونه کار کشيدين؟

مادرم که نمي دونم از کجا صداش مياد جواب ميده :

_ نه خاله جون چه کاري؟!يه ناهار پختن و ظرف شستن که خستگي نداره.

_ پس اين دختر خاله ي ما چشه اينقدر گرفته ست؟

مادر مياد توي هال و من ميفهمم توي آشپزخونه بوده و چادرشو که دستشه مي تکونه و جواب ميده:

_ چه مي دونم خاله.از صبح تا حالا ساکت بوده و کم حرف شده.

کيان مي چرخه طرف من و مي پرسه:

_ آره پونه؟

جواب ميدم:

_ چيزي نيست.فقط يه کم حوصله م سر رفته.

لبخند ميزنه و ميگه:

_ خب اين که مشکلي نيست.طبق قرارمون امروز ميريم بيرون مي گرديم .و در ضمن با هم حرف ميزنيم در مورد و تاريخ عقد و عروسيمون هم تصميم ميگيريم.

بهش نگاه ميکنم و مي خوام حقيقتو بگم ولي نگاه مشتاقشو که روي خودم ميبينم لال ميشم.من چطور مي تونم حقيقتو بهش بگم؟!نه...اين کار ازم بر نمياد.

_ برو آماده شو که بريم بيرون.

سرمو تکون ميدم و ميگم:

_ باشه.بذار برم يه ليوان آب بخورم.

اينو ميگم و براي فرار از نگاهش به آشپز خونه ميرم.گوشيمو که توي مشتمه ميذارم روي کابينت آشپزخونه و ليواني رو از آب گرم شير پر ميکنم و سر مي کشم.بعد ميام بيرون و ميرم توي اتاقم.از صبح منتظرم خبري از آرمين بشه اما هنوز نشده.نمي دونم...نمي دونم...چي به سرش اومده.فقط...فقط خدا کنه حالش خوب باشه.در کمدو باز مي کنم و به چند دست لباسي که دارم نگاه مي کنم اما دلم نمي خواد هيچ کدومو بپوشم و دلم نمي خواد برم بيرون.در کمدو تکون ميدم و فکر ميکنم.شايد بهتره به کيان بگم بيرون رفتنو بذاره واسه يه وقت ديگه.با اين فکر

ميرم سمت در و بازش ميکنم که همينو به کيان بگم اما وقتي ميبينم توي هال نيست يه لحظه مي ايستم.پس کجا رفت؟!

صداش ميزنم:

_ کيان!

ميام توي هال و ميبينم توي آشپزخونه وايساده و ميرم همون سمت و صداش ميزنم:

romangram.com | @romangram_com