#پونه_1__پارت_153
_ ممنون باباجون.
با لحن خندوني پرسيد:
_رفتي که؟
_ رفتي که؟
جواب ميدم:
_ فکر کنم واسه همين اومده بودم.
_ عجب!
در جوابش حرفي نميزنم و ميرم سمت در و وقت بيرون رفتن بهش شب به خير ميگم و در حاليکه تسبيحو توي مشتم فشار ميدم ميرم سمت اتاق خودم و گوشي رو که از پنجره بر ميدارم بعد از نگاه کردن به صفحه ش و اطمينان از اينکه پيامي برام نيومده ميرم سر جام دراز مي کشم و يهو بغضم ميشکنه و در حاليکه بي صدا گريه ميکنم پتو رو مي کشم روي سرم . شونه هام از فشار حق حق فرو خورده اي ميلرزن.تسبيحو توي مشتم فشار ميدم و پلکامو روي هم فشار ميدم و زير لب مشغول ذکر گفتن و دعا کردن ميشم.اياک نعبد و اياک نستعين ...صد بار.همون ذکري که مادرجون زير لب هميشه ميگه.
_ اياک نعبد و اياک نستعين.
خدايا!خدايا!بهش کمک کن.به آرمين کمک کن.اجازه بده زنده بمونه و زندگي کنه.خدايا!قول ميدم...قول ميدم اگه حالش خوب بشه ديگه بهش فکر نکنم و فراموشش کنم.قول ميدم.
ذکر ميکنم و دعا ميکنم و پلکام سنگين ميشن.
فصل سيزدهم
(1)
_ پونه!مادر!کيان اومده.
با صداي مادرم من که توي اتاقم کز کردم و گوشيمو جلوي روم گذاشتم و منتظر زل زدم بهش سرمو بلند مي کنم و مي خوام بلند بشم که صداي تقه ي در اتاق بلند ميشه و در باز ميشه:
_ اجازه هست؟
به کيان نگاه مي کنم که توي قاب در وايساده و پا ميشم.گوشي به دست ميام طرفش و سلام ميکنم:
_ سلام.
اما اونقدر صدام گرفته ست که مطمئنم کيان تشخيص ميده و همينم ميشه و صداش رنگ نگراني به خودش ميگيره:
_ حالت خوبه؟
سعي ميکنم لبخند بزنم.اما مطمئنم موفق نميشم و واسه همين به تکون دادن سرم اکتفا ميکنم و از اتاق ميام بيرون.
_ پونه!
صدام مي کنه.بر مي گردم طرفش.اما نگاش نمي کنم.
_ سرتو بيار بالا ببينم.
سرمو ميارم بالا و به چهره ي نگرانش نگاه ميکنم.مياد جلو و رو به روم مي ايسته:
_ چي شده؟چرا قيافه و صدات گرفته ست؟
جواب ميدم:
romangram.com | @romangram_com