#پونه_1__پارت_152


_ بيا بشين بابا.

ميرم رو به روش ميشينم و سرمو ميندازم پايين.

_ چيزي شده بابا؟

باباجون مي پرسه و من سرمو تکون ميدم بدون اينکه حتي خودم به معني اين سر تکون دادن فکر کنم.

_ چرا اينقدر گرفته اي؟!

بازم سوال مي کنه اما من چي مي تونم بهش بگم؟بگم آرمين مرد زن و بچه داري که تازگي فهميدم بهش احساس دارم حالش خوب نيست و بيمارستانه و همينم نگرانم کرده؟نه...نه...معلومه که نه.پس چي بگم؟!چي؟چي؟

_ پونه بابا!

صدام ميزنه و از فکر ميام بيرون:

_ هان؟

_ پس چرا حرف نميزني دخترم؟

جواب ميدم:

_ چيزي نيست باباجون.فقط خوابم نميبره.

با مهربوني مي پرسه:

_ چرا خوابت نميبره؟

با حالي که آشفته ست جواب ميدم:

_ نمي دونم.نمي دونم باباجون.

_ از چيزي نگراني؟

با تعجب نگاش ميکنم.چطور فهميده نگرانم؟!نکنه...

لبخند ميزنه و ميگه:

_ قيافه ت داد ميزنه که نگراني و از يه چيزي مي ترسي.

هيچي نميگم.فکر ميکنم شايد از طرز حرف زدنم باشه که ميفهمه حالم چه جوريه.واسه همين سکوت ميکنم و اون با همون آرامش ذاتيش تسبيحشو از رو سجاده ش بر ميداره و ميگيره سمتم:

_ بگير بابا.

به تسبيح زل ميزنم و مي خوام يه چيزي بپرسم ولي قبل از اينکه چيزي بپرسم ميگه:

_ ذکر گفتن آدمو آروم مي کنه.اينو با خودت داشته باش.همه ي ترسا و نگرانيات برطرف ميشن.

دستمو به آرومي به سمت تسبيح آبي رنگ دراز ميکنم و اونو ازش ميگيرم و مي پرسم:

_ چه...چه ذکري باباجون؟

جواب ميده:

_ هر چي که خودت بلدي بابا.

و من که با اومدنم به اتاق و موندن چند دقيقه ايم اونجا آرومتر شدم ازش تشکر ميکنم و پا ميشم:

romangram.com | @romangram_com