#پونه_1__پارت_151
_ اون دختر منه.ميفهمي يا نه؟
متعجب از اينکه اونا توي اون وقت از روز و با هم برگشته بودن خونه خواستم از اتاق برم بيرون که دستم روي دستگيره ي در خشکيد:
_ چرا اون بايد اينجا بمونه؟!چون مادرش نخواسته نگهش داره من بدبخت بايد جورشو بکشم؟...))
با احساس خيسي آب روي پاهام به خودم ميام و تشتو که آبش سر ريز کرده و روي پاهام ريخته نگاه مي کنم و کلافه از ياد آوري اون روز لعنتي تند وتند مشغول چنگ زدن و شستن لباسا ميشم. و سعي ميکنم ديگه بهش فکر نکنم و چند دقيقه ي بعد وقتي لباسار و ميشورم و پهن ميکنم روي بند رخت با خستگي چراغا رو خاموش ميکنم و بر مي گردم به اتاقم که بخوابم.وقتي ميام توي اتاق و درو پشت سرم ميبندم به مادرم نگاه مي کنم ک غرق خوابه و پتو از روش کنار رفته و با خودم ميگم چقدر به خاطر من زجر کشيد؟چقدر اذيتش کردم؟اون موقع که...
با پشيموني بهش نگاه ميکنم و آه ميکشم و براي اينکه ياد اون روز نيفتم ميرم سمتش.خم ميشم و پتو رو آروم مي کشم روش و بعد براي خودم جا ميندازم و فقط اون موقعست که ياد گوشيم ميفتم و ميرم از توي کيفم برش ميدارم و نگاش ميکنم.پيام اومده.از آرمينه.سريع و دستپاچه و با خوشحالي پيامشو باز ميکنم:
_ سلام.بارانم.آرمين حالش بد شد اينه که من خودم جوابتو دادم.الان بازم بيمارستانه.
با خوندن پيام دلم ميريزه.آرمين...آرمين حالش بده؟!با حالي آشفته و ناباور دوباره پيامو مي خونم و بعد خيره ميشم به يه نقطه ي تاريک از اتاق و دستمو روي قلبم ميذارم که داره محکم به ديواره ي سينه م مي کوبه.سعي ميکنم...سعي مي کنم آرامشمو حفظ کنم و يه پيام براي باران بنويسم.اما موقع نوشتن دستم ميلرزه و گوشي از دستم ميفته روي زمين.انگشتامو فرو ميبرم توي موهام و خم ميشم برش ميدارم.خاموش شده.روشنش ميکنم و در حاليکه راه ميرم يه پيام مي نويسم و ميفرستم:
_ آخه چطور شد که حالش بد شد؟
پيامو که ميفرستم تا برسه دو بار دور اتاق راه ميرم.نمي دونم چيکار کنم.هيچ کاري جز اينکه راه برم از دستم بر نمياد و بالاخره وقتي پيام ميرسه سريع بازش ميکنم و مي خونمش:
_ نمي دونم امروز عصر يهو اينطور شد.قبل اينکه دياليز بشه.
پيامو مي خونم و بغضي که توي گلو دارم ميشکنه.ميرم سمت پنجره و بازش ميکنم.هواي گرم به صورتم مي خوره و اشکام گونه هامو خيس ميکنن.براش مينويسم:
_ حالا حالش خوبه؟
جواب ميده:
_ نه.زياد خوب نيست.هنوز حتي دکترشو هم نديدم .پونه دارم از غصه مي ترکم.
اشکامو پاک ميکنم و مي نويسم:
_ پس خيلي مواظبش باش.ايشالله که حاش خوب ميشه.
براش مي نويسم و ميفرستم.کار ديگه اي جز اين از دستم بر نمياد.پيامو که ميفرستم گوشي رو ميذارم لب پنجره و زل ميزنم به حياط.اگه براي آرمين اتفاقي بيفته...نه...نه...خدا نکنه...بازم بغض ميکنم اما نفس عميقي مي کشم و به پنجره پشت مي کنم.خدايا!آرمينو نجات بده.خودت مواظبش باش.مي دونم دارم گناه بزرگي مرتکب ميشم.مي دونم با فکر کردن به آرمين اشتباه بزرگي مرتکب ميشم و باعث غضب تو ميشم. ولي مي دوني که دست خودم نيست.دلم با اونه و همه ش هم تقصير اين دل لعنتيه.آره تقصير دلمه که به حرف عقلم گوش نميده.خدايا!نه به خاطر من ...بلکه به خاطر خودش...به خاطر باران و آرمان نجاتش بده.
دعا ميکنم.توي دلم دعا ميکنم و آه مي کشم و با قدماي سست و لرزون ميرم سمت در و بازش ميکنم و پا توي هال ميذارم.سرگردون و آشفته دور و برمو نگاه ميکنم.هيچ کاري از دستم بر نمياد.هيچ کاري.براي يه لحظه چشمم به اتاق باباجون ميفته که چراغش روشنه.بي اختيار به اون سمت کشيده ميشم.بعد جلوي در که نيمه بازه مي ايستم و براي چند لحظه به دستگيره زل ميزنم و بالاخره تقه اي به در ميزنم و صداي باباجونو ميشنوم:
_ بيا تو.
درو هل ميدم و ميرم توي اتاق و ميبينم که باباجون نشسته و قرآنو گذاشته جلوش.
آروم ميگم:
_ باباجون!
از پشت شيشه ي عينکش منو نگاه مي کنه و ميشنوم که مي گه:
_ جونم بابا!
با بغض مي پرسم:
_ مي تونم بيام بشينم؟
عينکشو جا به جا مي کنه و جواب ميده:
romangram.com | @romangram_com