#پونه_1__پارت_149


_ بهتره نزديکش نشي.وقتي ناراحته و کسي دور و برش باشه بدجور ميزنه تو ذوق آدم.

با ترديد بر گشتم و به ماشين آرمين نگاه کردم صداي بنيامينو شنيدم:

_ بهتره برگردي.

خواستم همون کاري رو بکنم که اونا مي گفتن.ولي نفهميدم چي شد و چطور شد که رفتم طرف آرمين.پاهام به فرمان خودم نبودن.آروم رفتم طرفش و وقتي بهش رسيدم.ديدم نشسته و دستمال منو گذاشته روي پيشونيش و يه پاشو از ماشين بيرون آورده و تکون ميده و به صندلي ماشينش يه وري تکيه داده.

جلو رفتم و با يه تک سرفه توجهشو به خودم جلب کردم.خيلي آزروم سرشو چرخوند ونگام کرد.ليوان چاي و قندي رو دستم بود گرفتم سمتش و گفتم:

_ چاي آوردم.

قلبم تند ميزد و فکر مي کردم الانه که بزنه زير دستم و چاي بريزه .ولي اون ليوانو ازم گرفت و با صداي آرومي تشکر کرد:

_ ممنون.

دستمال منو گذاشت روي زانوش و يه کم از چاييشو مزه کرد.دستامو پشتم گرفتم و با پا روي زمين خط کشيدم.بعد گفتم:

_ نبايد...

هنوز اين کلمه از دهنم بيرون نيومده بود که دوباره نگام کرد.حرفمو خوردم و ساکت شدم.پرسيد:

_ نبايد چي؟

سرمو انداختم پايين و خيلي ملايم گفتم:

_ نبايد با باران اونجوري حرف ميزدي.

هيچي نگفت و زل زد به رو به روش.مدت کوتاهي وايسادم و وقتي ديدم هيچي نميگه سرمو انداختم پايين و خواستم برم که گفت:

_ عادت ندارم دردامو به کسي بگم.ميذارم توي دلم بمونن.

روي پاشنه ي پا چرخيدم و پرسيدم:

_ واسه همين ناراحتيتو سر بقيه خالي مي کني؟!

جوابمو نداد.جلو رفتم و رو به روش وايسادم:

_ ولي اين دليل خوبي نيست که اينطوري رفتار کني.

خيلي بد با باران حرف زدي!

اخماش از حرفاي من رفتن توي هم و جواب داد:

_ خب توقع داشتي چيکار کنم؟عصباني بودم.اونم جلوي بقيه درست باهام حرف نزد.

_ مادرم ميگه وقتي آدم عصبانيه نبايد حرفي بزنه يا کاري بکنه که بعدش خودش پشيمون بشه.

بازم حرفمو بدون جواب گذاشت.

_ بايد از باران معذرت خواهي کني.

اينو بهش گفتم و برگشتم سمت بچه ها و صداشو شنيدم که آهسته گفت:

_ هه.کارم به جايي رسيده که يه بچه نصيحتم مي کنه!

حرفشو شنيدم اما برنگشتم و در همون حال که ميرفتم گفتم:

romangram.com | @romangram_com