#پونه_1__پارت_148
جواب ميده:
_ خيلي خسته م و خوابم مياد.
بعد پتو رو ازم ميگيره و لباساشو عوض ميکنه و ميذاره يه گوشه:
_ اينارم بي زحمت جمع کن مامان.
چشمي ميگم و اونکه دراز ميکشه و پتو رو مي کشه روي خودش. در حاليکه لباساي خودمو عوض مي کنم گوشيمو ميارم بيرون و نگاش مي کنم.هيچ پيامي نيومده.دلم ميگيره و فکر مي کنم حتما ازم ناراحت شده که جواب نميده.نگاهي به لباساي خودم ميندازم و نگاهي به لباساي مادرم و با اين فکر که بهتره بشورمشون همه رو جمع مي کنم و از اتاق ميام بيرون.از هال که چراغش خاموشه و نور چراغ آشپزخونه يه قسمتشو روشن کرده رد ميشم و توي راهرو به باباجون بر مي خورم که مي پرسه:
_ داري ميري لباس بشوري بابا؟
جواب ميدم:
_ آره باباجون.اگه چيزي واسه شستن دارين بدين بشورم.
_ نه باباجون.نمي خواد.دادم مادربزرگت خودش ميشوره.
ميگم:
_ مي دادين خودم.
اما اون از هال رد ميشه و ميره توي اتاق.بازم وضو گرفته که بشينه به قرآن خوندن.چقدر عاشق قرآن خوندنه!خوش به حالش.ميرم توي حياط و لباسارو ميذارم توي تشت و ميشينم روي چهار پايه و شير آبو باز مي کنم و در همون حين که آب لباسارو خيس مي کنه به آرمين فکر مي کنم.چرا بهش احساس پيدا کردم؟دليلش چيه؟آخه چي باعثش شد؟من که هر قدر گذشته رو مرور مي کنم چيزي به نظرم نمياد که باعث شده باشه بهش علاقه پيدا کنم!در حاليکه فکر مي کنم شير آبو آروم مي بندم و زل ميزنم به لباساي خيس شده و بازم اونو به ياد ميارم.اون و خاطراتشو:
((با فاصله ي زيادي از ما نشسته بود توي ماشين و درشو باز گذاشته بود.داشتم از دور نگاش مي کردم.باران نشسته بود روي يه صندلي و ساکت بود.بقيه ي بچه ها هم.اما اين سکوت خيلي هم طول نکشيد و بالاخره بنيامين رو به باران گفت:
_ ناراحت نشو دختر عمو ،تو که ميشناسيش.از يه جايي ناراحت باشه يا هيچي نميگه و تو خودش ميريزه يا عصبانيتشو سر يکي خالي مي کنه.
باران که سرش پايين بود جواب داد:
_ من از اون ناراحت نيستم
اما کاملا مشخص بود که ناراحته و من اينو از قيافه ي گرفته ش مي خوندم.
به امير علي و نويد نگاه کردم.هر دو شون نشسته بودن و چيزي نمي گفتن و همون وقت بود که مژده با يه فلاسک چاي و چند تا ليوان توي يه سبد پيداش شد:
_ بچه ها!بياين چاي.ديگه چيزي نمونده بقيه هم سر برسن.پس تا نيومدن بياين چاي بخورين.
نگاهش کردم.اون تنها کسي بود که ناراحت به نظر نميرسيد .سبدو گذاشت روي زمين و يه ليوانو از چاي پر کرد و داد دست بنيامين:
_ بفرمايين.
بنيامين تشکر کرد و اون نوش جوني گفت و يه ليوانم براي نويد ريخت و يکي هم براي امير علي و بعدش بارانو صدا زد:
_ باران جون!
باران بدون اينکه نگاش کنه گفت:
_ من نمي خورم.
به ليوان خودم نگاه کردم و فکر کردم بهتره ببرمش براي آرمين.
واسه همين رفتم سمت ماشينش که مژده صدام کرد و پرسيد:
_ کجا پونه جان؟
چرخيدم و با سر به آرمين اشاره کردم.اما مژده گفت:
romangram.com | @romangram_com