#پونه_1__پارت_139


جواب ميدم:

_ من بچه نيستم مادرجون.اين کاوه خانه که اذيت کرد.منم تلافيشو سرش در آوردم.

اينو که ميگم صداي زنگ در بلند ميشه و من که مي دونم کيانه از پشت مادرجون ميام بيرون و مي دوم سمت در.کاوه دنبالم مياد.صداش شوخ و خندونه و منو بيشتر مي خندونه:

_ وايسا تا بهت بگم بچه پر رو.

مي خندم و از راهرو رد ميشم ولي يهو دردي توي پنجه ي پام مي پيچه و مي خورم زمين.و آخم بلند ميشه.

داغي عجيبي توي پام احساس ميکنم و از درد نفسم بند مياد واشک توي چشمام جمع ميشه...پامو ميگيرم و صداي ترسيده ي کاوه رو ميشنوم:

_ چي شد؟!

با صداي ضعيفي جوابشو ميدم:

_ پام..

لبمو گاز ميگيرم و ادامه ميدم:

_ خورد به در.

بعد سرمو بالا ميگيرم و به چهره هاي نگران و هراسون مادرجون و شراره و مادرم که خودشونو رسوندن بالاي سرم نگاه ميکنم.

مادرم که کاملا مشخصه ترسيده مياد سمتم و ميشينه کنارم :

_ چي شد؟

کاوه هم ميشينه کنارم و ميگه:

_ ببينم پاتو!

دستمو بر نمي دارم و ميگم:

_ درد مي کنه.

کاوه عصباني ميگه:

_ بردار ببينم چي شده؟

بعد کلافه از شنيدن صداي ممتد و يه ريز زنگ در رو مي کنه به شراره:

_ برو اون درو باز کن تا زنگو نسوزونده.

شراره ميره و مادرجون مياد نزديکتر و ميشينه و ميگه:

_ دستتو بردار ببينم پات چطور شده؟

دستمو که بر مي دارم بي معطلي مشغول معاينه ي پام ميشه.مطمئنم مي دونه پام چي به سرش اومده.مادرجون جوونياش شکسته بند ماهري بوده و هنوزم که هنوزه خيليا ميان سراغش که دست و پاشونو جا بندازه.فقط خدا کنه پاي من نشکسته باشه.

_ آخ درد مي کنه.

با صداي بلند ميگم که مادرجون آرومم مي کنه:

_ صبر کن مادر چيزي نيست.

من که چشمامو دوباره بستم يهو با شنيدن صداي کيان پلکامو از هم باز ميکنم:

romangram.com | @romangram_com