#پونه_1__پارت_132


_ آخه شماها...که صبح...زنگ زدين نگفتين مياين...

شراره دستشو پشتم ميذاره جواب ميده:

_ همون موقع که کاوه زنگ زد تو راه بوديم.نگفتيم که به زحمت نيفتين واسه ناهار.

کاوه مي پرسه:

_ حالا ديگه مي خوام تلفني باهات حرف بزنم تبريک بگم فرار مي کني آره.من يه پوستي از تو...نه نه ...از شوهرت بکنم که خودت حض کني...

شراره بهش اعتراض مي کنه:

_ کاوه!

اما اون ديگه توي حياط نمي مونه و ميره داخل و ميگه:

_من برم تو که دارم از گرما مي پزم.فکر نکنم حالا حالاها پونه از حالت بهت در بياد.مادرجون!خاله!باباجون!ش ما کجايين؟نمياين به استقبال اين مرد گشنه ي تشنه ي خسته ي تازه از راه رسيده؟

شراره مي خنده و ميگه:

_ امان از دست اين کاوه.

من که تازه به خودم اومدم رو به شراره مي کنم و ميگم:

_ واي ببخشيد شراره جون اصلا حواسم نبود اونقدر از اومدنتون تعجب کردم که ...

شراره با خنده ميگه:

_ عيبي نداره.تقصير تو که نيست.مقصر کاوه س که خواست غافلگيرتون کنه.

بعد باز دستشو ميذاره پشتم :

_ بريم تو که هوا خيلي گرمه.سرمو تکون ميدم و با هم از حياط ميگذريم.

داخل که ميشيم تازه روبوسي مادرجون و کاوه تموم شده و مادرجون مياد سمت شراره

_ سلام عروس گلم.

_ سلام مادرجون.

تنهاشون ميذارم و ميرم سمت آشپزخونه که يه چيز خنک براشون بيارم:

اما صداي شراره و مادرجونو ميشنوم:

_ پس خاله و باباجون کوشن؟!

_ رفتن مغازه الانه که برگردن مادر.

و صداي کاوه رو که منو مخاطب قرار ميده:

_ دختر خاله!چايي نياريا!يه چيز خنک بيار.شربتي آبي...

لبخند ميزنم.ازش خجالت مي کشم.از شراره هم همينطور.ولي چه ميشه کرد حالا که اومدن .نميشه خودمو قايم کنم!

براشون شربت درست مي کنم و در همون حال متوجه حضور کسي ميشم و وقتي مي چرخم و کاوه رو مي بينم که به در تکيه داده و نگام مي کنه احساس گرما مي کنم و خيس عرق ميشم. زير نگاهش بر مي گردم و به تنگ شربتي که تيکه هاي يخ توش شناورن نگاه ميکنم:

_ خيلي خوشحالم که به کيان جواب مثبت دادي.

romangram.com | @romangram_com