#پونه_1__پارت_131


_ عليک سلام زن داداش.

ميگه زن داداش و صورتم داغ ميشه و لبخند ميزنم.حرف نميزنم.يعني نمي تونم حرف بزنم.اونم با کاوه و جلوي مادرم.مدت کوتاهي که ميگذره صداي کاوه دوباره از اون ور خط شنيده ميشه:

_ هان؟!چي شدي پس؟کجا رفتي؟حتما باز خجالت آب شد آره؟

نگاه مادرمو روي خودم حس ميکنم و ميگم:

_ ا؟کاوه!

مي خنده و من سريع گوشي رو ميدم دست مامان و مي دوم سمت راهرو از کاوه بيشتر از همه خجالت مي کشم.

صداي خنده ي مادرو ميشنوم و موقع بيرون رفتن از راهرو با مادرجون رو به رو ميشم که از حياط مياد.از کنارش رد ميشم و تندي سلام مي کنم و ميرم توي حياط.يه نفس عميق مي کشم.خيلي عميق.کاوه ي ديوونه.چه کارايي مي کنه.بايد مي دونستم چرا همون ديشب پيام نفرستاده.مي خواست اينطوري تبريک بگه؟از کارش خنده م ميگيره و لبخند ميزنم.

و ميرم که صورتمو بشورم.

و ميرم که صورتمو بشورم.دست و صورتمو که مي شورم بر مي گردم تو خونه و به محض داخل شدنم مادرم رو بهم مي پرسه:





_ تو چرا فرار کردي دختر؟پسر خاله ت مي خواست باهات حرف بزنه و تبريک بگه.

مادرجونم که تازه گوشي تلفنو سر جاش ميذاره و انگار اونم با کاوه حرف زده رو بهم ميگه:

_ دختراي مردم تو دهن شير ميرن مادر.تو چرا اينقدر خجالتي هستي ؟! کار بدي نکردي که خجالت مي کشي!

سرمو ميندازم پايين و حرفي نميزنم و مامان بهم ميگه:

_ برو صبونه تو بخور.يه چيزي هم واسه ناهار آماده کن.منم ميرم مغازه پيش باباجون بهش کمک کنم.امروز يه مقدار جنس جديد مياره.

مامان که اينو ميگه مادرجون هم قربون صدقه م ميره:

_ فداي دخترم بشم که داره عروس ميشه.آره مادر برو ناهارو آماده کن که بعدا ياد بگيري واسه شوهرت غذاهاي خوشمزه درس کني.

با حرفاي مادرجون مامان مي خنده و ديگه موندنو جايز نمي دونم و ميرم توي آشپزخونه و تا ظهر خودمو مشغول مي کنم.سبزيايي رو که مادرم صبح خيلي زود خريده و گذاشته توي سبد پاک مي کنم و اجازه نميدم مادرجون بهم کمک کنه.تا ظهر خودمو مشغول آشپزي مي کنم و گاهي به پيامايي که آرمين برام ميفرسته جواب ميدم.ظهر همينکه ناهارو آماده مي کنم از آشپزخونه ميام بيرون که صداي زنگ در بلند ميشه به مادرجون نگاه مي کنم که توي هال نشسته و داره دکمه هاي پيراهن باباجونو مي دوزه و ميرم درو باز کنم.فکر مي کنم حتما مامان و باباجونن که برگشتن ميرم درو باز مي کنم اما در کمال تعجب سر جام مي مونم. کاوه و زنش شراره؟!.اصلا...اصلا باورم نميشه.اينکه صبح زنگ زد!

_ سلام دختر خاله...

کاوه با خنده مي گه و من متعجب سلام مي کنم و ميام کنار.

شراره هم مياد و منو بغلم مي کنه و مي بوسه:

_ سلام پونه جون خوبي؟

اما من

همونطور مات و متحير ميپرسم:

_ سلام. اينجا...چه خبره؟!

کاوه مي خنده و سرشو مي چرخونه سمت خونه:

_ يعني چي چه خبره؟

جواب ميدم:

romangram.com | @romangram_com