#پونه_1__پارت_129


با تنبلي پا ميشم و دور و برمو نگاه مي کنم.پفي مي کنم و تشکمو جمع ميکنم و ميذارمش توي کمد و از اتاق ميام بيرون.مادرم...عينک دور طلايي قشنگشو که من عاشقشم روي چشمش گذاشته و داره پشت قاب عکس دايي داره دنبال چيزي مي گرده.ميرم جلو ازش مي پرسم:

_ دنبال چي مي گردي مامان؟!

همونطور که مي گرده جواب ميده:

_ دنبال دفترچه ي تلفنم.نمي دونم کجا گذاشتمش!

دفترچه ي تلفنش؟!همون دفترچه ي کوچيکي که جلد سبز خوشرنگي داره و اسم و شماره ي دوستاشو توش نوشته.حتما مي خواد به کسي زنگ بزنه.مي پرسم:

_ به کي مي خواي زنگ بزني؟

جواب ميده:

_ به بابات.

ابروهام بي اختيار بالا ميرن :

_ بابام؟!

دست از گشتن بر مي داره و جواب ميده:

_ آره مي خوام زنگ بزنم قضيه نامزدي تو و کيانو بهش بگم.

از حرفش دلم ميريزه و به آرمين فکر ميکنم.اگه بابام بفهمه با کيان نامزد شدم حتما حتما آرمين هم با خبر ميشه و اون وقت...نه...خدا...اين اتفاق نبايد بيفته.

مامان ميره سمت طاقچه اي که قرآن توشه.قرآنو بر مي داره و دفترچه از روش ميفته زمين:

_ آهان اينجاست.

برش مي داره که صداش ميزنم:

_ مامان!

در حاليکه دفترچه رو بر مي داره ميگه:

_ هوم؟

ميرم نزديکتر و ميگم:

_ ميشه...ميشه الان بهش نگين؟

اينو که ميگم سرمو ميندازم پايين و صداي متعجبشو ميشنوم:

_ چرا؟!

جواب ميدم:

_خب...خب...

و دستامو توي هم مي پيچونم.

_ بابات بايد بدونه.من قبلا بهش گفتم که کيان خواستگارته و الانم بايد نتيجه رو بهش بگم که موقع عقد اينجا باشه.چرا نمي خواي بدونه؟

بدون اينکه فکر کنم جواب ميدم:

_ آخه مي ترسم مخالفت کنه.

romangram.com | @romangram_com