#پونه_1__پارت_125
با اين حرفش باران دست منو گرفت و گفت:
_ بيا پونه جون.
با تعجب پرسيدم:
_ مي خوان چيکار کنن؟!
باران با حرص جواب داد:
_ مسابقه.ميدن.هفته اي يا دو هفته يه بار کارشون اينه که اينجا مسابقه بدن.امروزم قراره آرمين قبل از اينکه بقيه ي بچه ها بيان با اين دختره مژده مسابقه بده.
ديگه هيچي نگفتم.امير علي رو به من و باران گفت:
_ بياين خانوما ما بهتره کنار واسيم و فقط تماشا کنيم.
باران که دستمو گرفته بود و ولش نمي کرد بهم گفت:
_ بريم.
و منو برد سمت ماشيناي اوراق شده.امير علي و نويد هم بعد از مدت کوتاهي به ما ملحق شدن و برامون صندلي هم آوردن .
امير علي رو کرد بهمون خيلي مودبانه گفت:
_ بشينين لطفا.
من تشکر کردم و خواستم بشينم ولي باران محکم مچ دستمو گرفت و گفت:
_ نشين.پر رو ميشه.
اينو زير گوشم گفت و منو کشيد کنار.
امير علي که انگار متوجه شده بود قضيه ا ز چه قراره رو به باران گفت:
_ چيکارش داري بنده ي خدا رو بذار بشينه.
باران جوابشو نداد.نمي تونستم درک کنم اون چه بدي از امير علي ديده که اينطور باهاش رفتار مي کنه!
اون که پسر بدي به نظر نميرسيد!به خاطر باران مجبور شدم سر پا وايسم.چند دقيقه اي گذشت.نگاههاي امير علي رو روي خودمون حس مي کردم.اما با اين حال مشغول تماشاي مسابقه ي آرمين و مژده شديم.دو تا ماشين منتظر بودن تا بنيامين علامت شروعو بده و اون که علامت داد دوتاشون توي اون محوطه ي وسيع شروع کردن از هم سبقت گرفتن.من تمام حواسمو داده بودم به مسابقه.اونقدر با سرعت ميرفتن و دور محوطه مي چرخيدن که گرد و خاک زيادي از زمين به هوا بلند شده بود.داشتم تماشا مي کردم که ديدم امير علي اومد سمتمون و کنار باران وايساد.کمي اين پا و اون پا کرد و بالاخره گفت:
_ ببخشيد باران خانوم!ميشه باهات حرف بزنم؟
باران سرد و خشک جواب داد:
_ هر حرفي دارين همينجا بزنين.
امي علي گفت:
_ خصوصيه.
نيم نگاهي به باران انداختم که با بي ميلي به امير علي نگاهي انداخت و دست منو ول کرد:
_ ببخشيد پونه جون.
اون دنبال امير علي رفت.گوشه اي وايسادن و مشغول حرف زدن شدن.يه چشمم به اونا بود و يه چشمم به مسابقه ي آرمين و مژده.باران با اخم به حرفاي امير علي گوش مي کرد.از توي گرد و خاکي که بلند شده بود مشخص بود آرمين جلو افتاده و ديدم بنيامين مشتشو توي آسمون تکون داد.به باران نگاهي انداختم که با قيافه اي عصباني با امير علي حرف ميزد و وقتي سرمو چرخوندم سمت ماشينا ديدم آرمين که بيش از حد سرعت گرفته بود ماشينش به شدت با ديوار برخورد کرد طوري که من بي اختيار بلند شدم و جيغ کشيدم:
_ واي خدا!
romangram.com | @romangram_com