#پونه_1__پارت_123


بنيامين جواب داد:

_ اسمش پونه ست.از آشناهامونه.

از حرفي که مژده در موردم زده بود خوشم اومد . توي دلم ذوق کردم و احساس گرماي بيشتري کردم.بهم گفته بود خانوم کوچولوي ناز.اين يعني اونم از من خوشش اومده بود!

دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

_ خوش اومدي عزيزم.از آشناييت خوشوقتم.من مژده م.

به پنجه هاي باريک و سفيدش نگاه کردم و دستشو گرفتم:

_ ممنون.منم همين طور.

به روم لبخند گرمي پاشيد و رو به پسرا پرسيد:

_ خب شما چي داشتين مي گفتين؟

با اين سوال اون هر چهار تا پسر يه چيزي گفتن.

آرمين پرسيد:

_ کي ما؟!ما چيزي نمي گفتيم.ها بنيامين...

بنيامينم خودشو به اون راه زد و جواب داد:

_ من که چيزي نشنيدم.

نويد گفت:

_ اگه هم چيزي گفتيم حتما داشتيم ازت تعريف مي کرديم.نه امير؟

امير علي سرشو تکون داد و گفت:

_ هوم؟آره آره تعريف مي کرديم.

مژده چشماشو باريک کرد و گفت:

_ آره جون خودتون.شماها گفتين و من باور کردم.

بچه ها خنديدن و مژده از آرمين پرسيد:

_ خب آقا آرمين آماده اي؟

آرمين لبخند زد و گفت:

_ کاملا.

مژده گفت:

_ فقط من و تو...قبل از اينکه باقي بچه ها بيان.

آرمين سرشو به نشونه ي تاييد تکون داد:

_ قرارمون همين بود.

مژده پرسيد:

romangram.com | @romangram_com