#پونه_1__پارت_122
همه رو فرستاديم رفتن.
آرمين پرسيد:
_ مژده خانوم کوش؟
_ داره استراحت مي کنه.
اين بار نويد جواب داد.
و آرمين گفت:
_ استراحت مي کنه؟!مگه چيکار کرده؟!کوه کنده؟
امير علي خنديد و گفت:
_ تو که بهتر مي دوني رييس اول و آخر اينجا مژده ست.پس هيچي نگو که يه وقت ديدي...
_ يه وقت ديدي مژده خانوم پيداش شد و همچين درسته قورتت داد...
اينو نويد در ادامه ي حرف برادرش گفت و هر چهار تا پسر خنديدن و يهو صدايي از بين ماشينا بلند شد و پرسيد:
_ چه خبره اونجا؟!شماها دارين به چي مي خندين؟
نويد در حاليکه مي خنديد و سعي مي کرد آرمينو پشت خودش قايم کنه گفت:
_ اوه اوه يا حضرت خضر آرمين قايم شو که نبيندت...
_بي خود قايمش نکنين.من دارم ميبينمش...
بازم اون صدا بود.يه صداي دخترونه که تن قشنگي داشت.آرمين در حاليکه مي خنديد گفت:
_ سلام مژده خانوم!حال شما خوبه؟
صدا گفت:
_ به لطف احوالپرسياي شما.
و پشت بندش يه نفر از بين ماشينا پيداش شد.يه دختر که اونم مثل امير علي و نويد لباس پوشيده بود.در حاليکه يه استکان چاي دستش بود به سمتمون اومد.
.با تحسين بهش خيره شدم.دختر ترکه اي خوش اندامي بود که لبخند قشنگي روي لباي گوشتالود و پر صورتي رنگش نشسته بود.بي شباهت به امير علي نبود.همون صورت کشيده و چشماي سياه مورب و ابروهاي مشکي با موهاي صاف و سياهي که از زير روسري قهوه اي رنگش ريخته بودن روي پيشوني صاف و بلندش.تنها فرقش با امير علي خال سياهي بود که گوشه ي راست لبش قرار داشت.من که دختر بودم با ديدنش شيفته ش شدم.مخصوصا از حرکات نرم و طرز راه رفتنش خيلي خوشم اومد خدا مي دونست پسرا در برابرش چه عکس العملي نشون مي دادن! در حاليکه جلو ميومد سلام کرد:
_ سلام.
و وقتي بهمون نزديک شد بعد از احوالپرسي گرمي که با آرمين و بنيامين کرد .رو کرد به باران و در حاليکه دستشو به سمتش دراز مي کرد گفت:
_ تو چطوري باران جون؟خوبي؟
باران باهاش دست داد و خيلي سرد جواب داد:
_ ممنون.
منظورشو از اين همه سردي نفهميدم.
بعد مژده رو کرد به من و از پسرا پرسيد:
_ اين خانوم کوچولوي ناز کيه؟
romangram.com | @romangram_com