#پونه_1__پارت_121
_ پونه!خوابت گرفت؟!
_ نکنه ازم ناراحت شدي که جواب نميدي!
_متاسفم.نمي خواستم ناراحتت کنم.
_ چرا جواب نميدي؟!خوابيدي؟!
_ باشه.شبت به خير.دوستت دارم.
پيام آخرشو که مي خونم همين جور بهش زل ميزنم.دوستت دارم!يعني واقعا اينطوره؟!يعني اون دوستم داره.يه چيزي توي دلم جوابشو ميده:
_ منم دوستت دارم.
نابارورانه به اين نداي دروني قلبم گوش ميدم و نفسم بند مياد.فکر نمي کردم...فکر نمي کردم اين احساس من يه احساس واقعي باشه...ولي الان...آخه چطور؟!من کي....بغض مي کنم و مشغول پيام نوشتن ميشم:
_ ببخشيد جوابتو ندادم.خوابم گرفت.الان بيدار شدم پياماتو خوندم.
حين نوشتن اشکاي گرمم گونه ها ي داغمو خيس مي کنن.فکر نمي کردم...فکر نمي کردم منم به اون دل بدم...اصلا فکرشو هم نمي کردم...چه طور شد؟!چه طور شد؟!چه طور؟! از کي...از کي احساسم شروع شد؟!شايد از همون بار اولي که ديدمش؟!شايدم...شايدم بعدش...پس...پس چرا خودم متوجه نشده بودم؟!نمي دونم...نمي دونم...گيج سعي ميکنم به خاطر بيارم که آيا منم سابق بر اين احساسي نسبت به اون داشتم يا نه؟!و اصلا چه طور شده که اين حس دوست داشتن در من هم به وجود اومده!
و همين ميشه که خاطرت گذشته و مرور ميکنم:
((_ بچه ها!پونه خانوم.پونه خانوم!بچه ها!
آرمين داشت منو به دوستاش معرفي مي کرد.امير علي و نويد.دو برادري که کارشون اوراق و صافکاري ماشينا بود.اما اين طرز معرفي کردنش از سر شوخي بود و همين بود که همه خنديدن.و بنيامين گفت:
_ اه حالم بد شد.چه لوس...
_ باشه باشه شوخي کردم.
اينو آرمين گفت و بالاخره ما رو به هم معرفي کرد:
_ پونه خانوم دختر پسر داييمه.
بعد به دوستاش اشاره کرد و گفت:
_ اين آقا تپله نويده.اين يکي شاخ شمشادم امير عليه.
نويد هموني بود که ريش سياه و موهاي فر و چشماي ريز داشت و يه خال سياه گوشه ي چشم چپش بود.و هيکل درشتي داشت.اما امير علي از اون لاغرتر بود.موهاي سياه و صافي داشت با چشماي مورب سياه و صورت صاف و سفيد.چونه ي باريک و صورت کشيده داشت و نگاهش مدام مي چرخيد سمت باران که از وقتي اومده بود اخماش توي هم بودن. هر دو برادر لباس کار آبي پوشيده بودن.تنها وجه اشتراکشون اين بود:
_ خوشوقتم پونه خانوم.به کلبه ي درويشي ما خيلي خيلي خوش اومدين.
اينا رو نويد با خوشرويي گفت و امير علي تاييد کرد:
_ خيلي خوش اومدين پونه خانوم.
خيلي آروم جواب دادم:
_ ممنون.
و بعد آرمين نگاهي به دور و برش انداخت و پرسيد:
_ کسي نيست؟
اميرعلي جواب داد:
_ به موقع اومدي.
romangram.com | @romangram_com