#پونه_1__پارت_111
_ رسم و رسوم که فاميل و غريبه سرش نميشه.
_ برو بابا!رسم و رسوم.بچه مو به بهونه ي رسم و رسوم چپوندي تو آشپزخونه که چي؟
خاله اينو ميگه و منو صدا ميزنه:
_ پونه!پونه!خاله فدات بشه؟عروس خوشگلم!
خودمو به سينه ي ديوار مي چسبونم و چشمامو ميبندم.قلبم بد جوري داره تو سينه مي تپه.حالم يه جوريه و حس ميکنم دارم ضعف ميکنم.
_ وا!پونه!خاله جون چرا اينجا وايسادي؟!چرا خودتو قايم کردي؟!
چشمامو تندي باز ميکنم و راست مي ايستم و بهش سلام مي کنم.
و اون که وايساده تو قاب در آشپزخونه مي خنده و مياد جلو.دستمو ميگيره و منو مي کشه سمت خودش:
_ اي الهي خاله فداي اين حجب و حياي تو بشه...عليک سلام.
با صورت گر گرفته و سر پايين توي بغلش جا ميگيرم.اصلا حال خودمو نمي فهمم:
_ بيا خاله.بيا عزيز دل خاله!بيا بشين.دست هم به هيچي نزن.بذار مامانت خودش بره چايي و شيريني بياره.
صداي خنده ي بقيه رو ميشنوم اما سرمو بلند نمي کنم.نمي تونم.
مامان در حاليکه مي خنده ميگه:
_ باشه سوسن خانوم.من چايي ميارم ولي تلافي ميکنما!.
خاله منو مينشونه و خودشم ميشنه و ميگه:
_ مثلا چيکار مي خواي بکني.من دخترتو ميبرم.تو هم کاري نمي توني بکني.
مادرجون هم ادامه ي حرف خاله رو ميزنه:
_ پسر هم نداري که تو هم دختر سوسنو ببري.
مامان بر خلاف هميشه با صدا مي خنده:
_ باشه.به وقتش.
دستامو روي هم ميذارم.دست خاله ميشينه پشتم و صداي شوهر خاله تو گوشم ميپيچه:
_ اين دو تا واقعا به هم ميان!تو رو خدا پسر منو نگاه کنين.بدتر از دختر خاله ش شده عين لبو.
_ خب به باباش رفته ديگه.
باباجون جواب شوهرخاله رو ميده و اونم شوخ و خندون ميگه:
_ کي؟!من؟!
_ بله شما.فکر کردي من يادم رفته؟وقتي اومده بودي خواستگاري سوسن خودت تو کوچه وايساده بودي پدر و مادرتو فرستاده بودي تو خونه.
از اين حرف همه خنده شون ميگيره.منم مي خوام بخندم اما جلوي خودمو ميگيرم و باباجون با همون لحن شوخش ميگه:
_ روز عروسي هم که رفته بودي توي کمد قايم شده بودي.
اين حرفو که ميزنه صداي خنده بلندتر ميشه و خاله سوسن از خنده خم ميشه و من صداي شوهر خاله رو ميشنوم:
romangram.com | @romangram_com