#پونه_1__پارت_110


_ پونه!

دستم به دستگيره ي پنجره مي مونه و بريده بريده ميگم:

_ خواهش...خواهش ميکنم آرمين...هيچي نگو...هيچي...

بعد تماسو قطع ميکنم و سريع پنجره رو تا آخر باز ميکنم که باد گرم به صورتم مي خوره.براي اينکه آروم بشم چشمامو ميبندم.ولي آروم که نميشم هيچي آشفته تر هم ميشم. چون بيشتر ياد آرمين مي افتم.پنجره رو بي نتيجه مي بندم و دستمو به سکوش تکيه ميدم و به مغزم فشار ميارم تا حرفاي آرمينو ناديده بگيرم و بهش فکر نکنم و به خودم ميگم.

پونه!پونه!پونه!خواهش ميکنم فکرشو از سرت بيرون کن.خواهش ميکنم.تو قراره با پسر خاله ت ازدواج کني.بايد به اون...فقط به اون فکر کني.

با شنيدن صداي زنگ پيام گوشيم به خودم ميام . به صفحه ش نگاه ميکنم و دکمه شو ميزنم:

_ چرا قطع کردي؟!

انگشتمو روي دکمه ها ميکشم که جوابشو بدم اما جلوي خودمو ميگيرم:

_ نه پونه!تو نبايد اين کارو بکني.نبايد جوابشو بدي.

چند دقيقه ميگذره يه پيام ديگه ازش ميرسه:

_ نگفتم!حالا بازم انکار کن.بازم بگو اشتباه ميکنم.بازم بگو برات مهمم.اگه برات مهم بودم اينطوري باهام برخورد نمي کردي.

از خوندن پيامش بغض ميکنم.يه پيام ديگه ازش ميرسه.بازش ميکنم:

_ باشه پونه خانوم.من ديگه مزاحمت نميشم.خداحافظ.ديدار به قيامت.

از خوندن پيامش تنم يه لرزه مي افته و سريع شماره شو ميگيرم.

فصل دهم

(1)

چيکار مي تونم بکنم؟چند دقيقه ي ديگه خونواده ي خاله ميرسن و منو براي کيان نامزد مي کنن.مي تونم بگم نه؟مي تونم مخالفت کنم؟در حاليکه قول و قراري بينمونه و من قبلا جواب مثبتو دادم.در حاليکه همه از اين وصلت راضين!نه...من جرات نمي کنم بگم نه.به فرض هم که گفتم اون وقت نمي پرسن جنابعالي که تا دو روز پيش راضي بودي چطور شده که حالا پشيمون شدي؟نميگن چي شده؟!پونه!تو مي خواي به خاطر آرمين که هيچ سنخيتي باهات نداره زندگي خودتو خراب کني و همه رو از خودت دلخور و ناراحت کني؟!پونه تو به فکر مادرت نيستي؟!نميبيني چقدر خوشحاله؟اين همه به خاطر تو سختي کشيده.اين همه اذيت شده.جوونيشو به پاي تو ريخته.حرف شنيده و هيچي نگفته حتي به خاطر تو از ازدواج مجدد منصرف شد و پسر عمه شو رد کرد.حالا تو مي خواي با بي عقلي همه ي زحماتشو به باد بدي؟نا اميدش کني و آبروشو جلوي خواهرش و خونواده ي خواهرش ببري؟!اين درسته؟

تو دلم به خودم جواب مبدم نه. و مي پرسم پس با آرمين چيکار کنم؟من بهش قول دادم.قول دادم ...چه قولي دختر؟!حرفي که زدي به خاطر خودش بوده.به خاطر نجاتش از بيماريش و وضعيتي که داره.واسه خاطر باران و اون بچه ي معصوم...حالش که خوب شد همه چيزو بهش توضيح ميدي و کار تمومه.ولي مگه کار آسونيه؟تازه با کيان چيکار مي کنم؟ اين کاري که من مي خوام انجام بدم يعني خيانت. وقتي نامزد کيان باشم و آرمين توي ذهنم باشه يعني خيانت.و گناهي بدتر و بالاتر از اين پيدا نميشه.

پس مي خواي چيکار کني؟!هان؟!چيکار؟!چيکار کنم؟راه ديگه اي ندارم.مجبورم.براي نجات آرمين مجبورم...

با خودم درگيرم و نمي دونم چه تصميمي بگيرم.از يه طرف مي دونم که به خاطر جواب مثبتم به کيان راه برگشت ندارم و نمي تونم زير حرفم بزنم و از طرف ديگه موندم با آرمين چيکار کنم؟اون روز تو آخرين لحظه احساساتي شده بودم و بهش قول داده بودم اگه حاضر به دياليز بشه منم علاقه شو به خودم قبول کنم.چند بار خواستم بهش بگم دارم با پسر خاله م نامزد ميشم ولي زبونم نچرخيد و نتونستم بگم.حالا گير کردم بين اين دو نفر و نمي دونم چيکار کنم.

صداي خنده و تعارف خاله و شوهر خاله رو که ميشنوم دلم ميريزه و زير لب ميگم:

_ اومدن.

و خودمو پشت ديوار آشپزخونه قايم ميکنم.فکرم درست کار نميکنه.فقط مي دونم بايد قايم بشم.

_ پس عروس گلم کوش؟

صداي خاله رو ميشنوم و خودمو جمع ميکنم.

_ تو آشپزخونه ست داره چايي رو آماده ميکنه.

مامان جوابشو ميده و خاله با اعتراض ميگه:

_ ا وا!پوران!آخه اين چه کاريه؟!چرا بچه مو اذيت مي کني؟هر کي ندونه فکر ميکنه ما غريبه ايم!

مامان مي خنده و ميگه:

romangram.com | @romangram_com