#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_98
سام نگاهش را بالا آورد و به جمع نگاه کرد. کیا با آهی گفت:
- راست می گه همه ما باید اینقدر التماس ننه باباهامون بکنیم تا یه چیزی بزارن کف دستمون اون وقت تو...
حرفش را نیمه تمام گذاشت و سر تکان داد. هادی میانه را گرفت و گفت:
- بی خیال بچه ها سام اینجوری راحت تره.
و به سام لبخند زد. سام هنوز اعتماد کامل به آنها نداشت بنابراین بهتر دید به همین روال سکوتش ادامه دهد. سفارش ها رسید و همه مشغول خوردن شدند. سام هر لحظه که می گذشت بیشتر مطمئن می شد که هر چند هست بخاطر وصیت نامه است. محبت ناگهانی درست بعد از خوانده شدن وصیت نامه کمی که نه خیلی شک برانگیز بود. شام آن شب بدون هیچ حرف و ناراحتی تمام شد. اگر چه سام مجبور شد جمع آنها را ترک کند و سراغ سفارش هایش برود. ولی ته دلش به خودش اعتراف می کرد زیاد هم بد نگذشته بود. اگر می خواست می توانست با آنها مهربان باشد. از فردای آن روز رفت و آمد های گاه و بی گاه نوه ها شروع شد. سام با اینکه هنوز به آنها مشکوک بود ولی کم کم به بودن با انها عادت می کرد.برخورد خوب و دور از هر جور حرف و ناراحتی کم کم سام را به شک انداخت که اصلا درباره آنها اشتباه کرده است. خصوصا با پارسا بهتر از بقیه کنار آماده بود. هر کار می کرد محبت هادی و کیا را نمی توانست قبول کند. ولی پارسا از همان روزکه توی ختم دیده بودش برخورد خیلی بهتری داشت. از بین دخترها با هدیه نمی توانست خیلی راحت باشد. البته گاهی فکر می کرد برخورد آن روزش نمی توانست بی تاثیر باشد.
بعد از شام آن شب انگار همه چیز افتاده بود روی دور تند. بچه ها می آمدند و می رفتند. تلفن داشت هر روز. هادی یک بار با خوشحالی تماس گرفت و گفت پدرش با دادن سرمایه برای شرکت جدیدش موافقت کرده.شیده خوشحال بود و بخاطر ماشین نویش همه را شام مهمان کرد. اینقدر همه چیز قاطی شده بود که سام نمی توانست تمرکز کند.همه درباره تغییر اوضاعی که بخاطر ارثیه توی زندگی شان اتفاق افتاده بود حرف می زند. پارسا تصمیم داشت برای ادامه تحصیل برود خارج.
شقایق می خواست بعد از تمام شدن درسش برای خودش یک کار مستقل راه بیاندازد. کیا هم ساز جدا شدن از پدرش را می زد.سام بین این همه اتفاقات که همه اش به پول و ثروت افسانه ای پدربزرگش ختم می شدانگار گیر افتاده بود. گیج بود. مدام که با آنها رفت و آمد می کرد. زندگی اش را با بقیه مقایسه می کرد.شب ها که می خواست بخوابد مدام فکر می کرد یعنی حقش نیست که او هم از زندگی اش لذت ببرد. دیگر مثل سابق اصراری ته دلش نمی دید که ارثش را نگیرد. از مقایسه صبح تا شب خودش با بقیه حرص می خورد. لباس های گران قیمت. ماشین های مدل بالا درآمد ان چنانی بی خیالی ریخت و پاش.چرا او این حق را نداشت که راحت زندگی کند. خیلی احمقانه بود که بخواهد تمام عمر سگ دو بزند. زندگی فعلی اش جهنم بود. قرار هم نبود که به این زودی بمیرد. هر چه بیشتر توی تنهایی و بی پولی غرق می شد بیشتر از زندگی اش ناامید می شد.
چرا یک زندگی متفاوت را امتحان نکند. شاید اصلا از این وضعیت روحی افتضاح هم بیرون بیاید. اگر ارثش حتی به اندازه بقیه هم نبود مطمئنا با ثروتی که پدربزرگ داشت اینقدر برایش گذاشته بود که می توانست سرمایه یک کار مستقل را برای خودش جور کند. یک مغازه توی پاساژ کرایه می کرد و پر از جنس می کرد.حالا هر چی که می شد. لباس. شلوار لی. قععات موبایل. مهم این بود که آقای خودش بود و نوکر خودش. لازم نبود برای یک شب مرخصی به این و آن رو بیاندازد.خانه هم که داشت و دغدغه ای در این باره نداشت. بعد از مدتی هم می توانست فکر سر و سامان دادن به زندگی اش بیافتد. تا آخر عمر که تصمیم نداشت تنها باشد.
از این فکر لبخندی زد و توی رختخواب غلطی زد. به دختران اطرفش فکر کرد. ساحل؟ نه زیادی لوس و بچه بود. هیچ حس خاصی هم به او نداشت. از سر بی هم دردی گاهی با او گپ می زد.البته بیشتر مواقع هم ساحل پیش قدم می شد و او هم خوب رد نمی کرد. شیده. گزینه بعدی بود. چشم هایش گیرایی خاصی داشت. شیطان و باز مزه بود. شاید هم پریا.لبش را گاز گرفت و چرخید. اصلا عمو و عمه اش به او دختر می داند؟ با این وضعیت؟پوفی کرد و متکا را از زیر سرش بیرون کشید و روی صورتش گذاشت. کاش می توانست با یکی حرف بزند. با کی مثلا. غیر از خاله معصوم چه کسی را داشت.او هم که هر بار گفته بود تصمیم با خودت است. متکا را بیشتر روی سرش فشار داد و سعی کرد ین افکار را که توی این چندوقت حسابی به همش ریخته بود از سرش بیرون کند.
**
داشت جلوی آینه کلاهش را درست می کرد که از خانه بیرون بزند که تلفن خانه اش زنگ خورد. برگشت و نگاهش کرد. تلفن اینقدر زنگ خورد که رفت روی پیغام گیر. سام همانجا ایستاده بود و تلفن را نگاه می کرد. صدای عمویش را شنید:
- سام عمو جان کجایی؟ موبایلت و چرا جواب نمی دی؟
سام همان موقع گوشی اش را چک کرد. روی بی صدا بود و چهار پنج تا تماس بی پاسخ هم داشت.
- پارسا گفت با بچه ها جور شدی. فقط ما اضافه بودیم؟ عمه ات گفت یه مهمونی بگیرم کم کم با خان داداش کدورت ها رو بذارین کنار. فکر کنم خان داداش هم بدش نیاد. مهسا که پیشنهاد داد حرفی نزد. قراره پنجشنبه بذاریم که همه راحت باشن خبرشو بده به ما.
تماس قطع شد. سام نگاه مرددی به تلفن انداخت و از خانه خارج شد. این یکی را اصلا نمی توانست هضم کند. عمو ساعد! پوفی کرد و پله ها را تند تند پائین رفت. باید مغزش را به کار می انداخت. چه چیزی توی وصیت نامه بود که امکان داشت به او نیاز داشته باشند. موتور را هندل زد و با خودش فکر کرد:
- نکنه بابا بزرگ گفته اگر من با یکی از دخترای فامیل ازدواج نکنم به کسی ارث نمی رسه. یا خداحالا بزنه و هدیه باشه. بگو چرا همش اخماش تو همه. عمو ساعد مهربون شده. هادی تحویل می گیره. به جان سام خودشه. لعنتی هدیه از من بزرگتره. عمرا. به من چه. نه ارث می خوام نه این دختره گند دماغ و می گیرم. اصلا شاید بشه عوض کنم. میگم شیده رو می خوام. شاید هدیه خوشکل تر باشه ولی بی شک شیده قابل تحمل تره. لااقل شیطونه و خنده روه.
موتور را که جلوی پیتزا فروشی نگه داشت. مغزش از افکار و احتمالات داشت سوت می کشید.ولی بعد از همه این سر و کله زدن ها دلش می خواست اینجور نباشد. دلش می خواست برگردد و حالا که پدر و مادرش را نداشت لااقل عمو و عمه اش را داشته باشد. ساعد و سعید را می توانست فاکتور بگیرد ولی با عمو رضا و عمه اش مشکل ریشه ای نداشت.شاید اگر این همه از او دوری نمی کردند الان وضع بهتری داشت.پارسا و پریا. شیده و شقایق با انها مشکلی نداشت.
دست به سینه روی چهار پایه همیشگی اش نشسته بود که اعتمادی صدایش زد. باز هم ساحل. سام پیتزا را گرفت و راه افتاد. همه توی پیتزا فروشی فهمیده بودند که این اشتراک 241 چیزی بیشتر از یک مشتری معمولی است.سام زنگ را زد و پشت در منتظر ماند. ساحل خندان در را برایش باز کرد:
- سلام ببین کی اومده.
لحن شاد ساحل خنده را به لب های سام آورد.
- بیا تو.
سام جعبه را به طرف او دراز کرد و گفت:
- نه باید برم.
romangram.com | @romangraam