#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_95
- سام بیا اینجا.
هادی کتش را در اورد و روی پشتی صندلی اش انداخت و با لحن گرمی گفت:
- بشین چرا وایسادی؟
سام با تردید به جمع نگاه کرد و بالاخره نشست. پارسا با خوشی گفت:
- خوب حالا چی بخوریم؟
جمع از خیره نگاه کردن به سام دست برداشت و هر کس چیزی گفت. شیده نگاه مهربانش را به سام انداخت و گفت:
- مامان خیلی سلام رسوند.
سام سری تکان داد و به دختر عمه کوچکش نگاه کرد. پریا از آن طرف شیده خم شد و گفت:
- خوبی پسر عمو؟
چقدر این لحن برای سام غریبه بود. هنوز هضم این رفتارها برایش کمی سخت بود. جواب او هم فقط یک ممنون خشک و خالی بود. سام سرش را که بالا آورد نگاهش به هدیه افتاد که درست مقابلش نشسته بود. تنها کسی که هیچ علامت دوستی توی نگاهش نبود هدیه بود. سام نفسش را بیرون داد و سرش را پائین انداخت. مغزش داشت به دنبال یک دلیل قانع کننده می گشت. چرا حالا بعد از این همه وقت این ها به فکر محبت به او افتاده بودند. توی مراسم ختم که می خواستند سر به تن سام نباشد. صدای شیده او را از افکارش بیرون کشید:
- تو چی می خوری سام؟
سام نگاه مرددی به جمع انداخت و گفت:
- من نمی تونم زیاد بشینم ممکنه سفارش داشته باشم.
پارسا بود که از بین جمع جواب داد:
- سام چرا اینجا موندی هزار تا کار بهتر می تونی پیدا کنی.
سام نمکدان مقابلش را برداشت و نگاهی به پارسا انداخت و در حالی که دوباره سرش را پائین می انداخت گفت:
- کار یا سرمایه می خواد یا...مد..رک که من هیچ کدوم و ندارم.
داشت دوباره دچار آن حس بد خود کم بینی می شد. اصلا مگر خودشان نمی دانستند که او در چه وضعیتی است. اخم کرد. هدفشان همین بود. می خواستند از این طریق دستش بیاندازند. ولی حرف کیا باعث شد این فکر از ذهنش پر بکشد. مدرک که به هیچ دردی نمی خوره ازمن بپرس. همون سرمایه مشکل و حل میکنه. چرا نمی ای سهم تو بگیری و بری دنبال یه زندگی عالی. حقته پسر. پارسا و هادی هم با سر حرف او را تائید کردند. شقایق حرف آنها را قطع کرد و گفت:
- مثلا اومدیم شام بخوریم ها. بی خیال این حرفا.
بعد رو به سام گفت:
- نگفتی. تو چی می خوری؟
سام با گیجی به شقایق نگاه کرد و گفت:
- چی می خورم؟
romangram.com | @romangraam