#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_94


ولی ماجرا به اینجا ختم نشد. چند روز بعد سر و کله نوه ها پیدا شد. تمام و کمال. هادی بود که پیش قدم شد و به سمت سام رفت. لبخند دوستانه ای روی لبش بود. لبخندی که سام را گیج کرده بود:

- سلام پسر عمو.

هادی. خودش بود. پسر عمویی که از همه بیشتر از سام متنفر بود. حالا مقابلش ایستاده بود و داشت به او می گفت پسر عمو. سام از روی چهار پایه اش بلند شد. سعی کرد زیاد به این ماجرا خوش بین نباشد. برای همین کمی اخم کرد و گفت:

- به به هادی خان. مطمئنی درست اومدی؟

لبخند هادی از جایش تکان نخورد.

- بچه ها خواستن دور هم باشیم.

سام خیلی خودش را نگه داشته بود که فکش زیاد آویزان نشود:

- بچه ها؟

هادی با سر به میزی که توسط بقیه اشغال شده بود اشاره کرد و گفت:

- حقیقتش ما تصمیم گرفتیم خرجمونو از بزرگترا سوا کنیم.

سام با دقت به او نگاه می کرد می خواست از چشم هایش بفهمد هدفش چیست ولی هادی خیلی بی خیال ادامه داد:

- حقیقتش ما نشستیم فکر کردم. دعواهای پدارمون دخلی به ما نداره. ما بچگی باهم هم بازی بودیم. من عمو طاها رو خیلی دوست داشتم. چرا حالا بخاطر هر دلیلی که بزرگترا برا خودشون دارن ما با هم دشمن باشیم.

سام نگاه مرددی به میز انداخت. همه چرخیده بودند و با لبخند تشویق کننده ای به او نگاه می کردند. هادی زد روی شانه سام و گفت:

- بیا پسر همه منتظرتن.

سام هنوز شک داشت برای همین با همان اخم گفت:

- باز قراره چه فیلمی بیاین. نقشته تون چیه؟

هادی نگاه دلخوری به او انداخت و گفت:

- چقدر کینه ای هستی تو سام. من صادقانه اومدم جلو دارم بهت دست دوستی می دم اینه جوابم.

سام نمی توانست اعتماد کند. سخت بود بپذیرد. هادی دست به جیب مقابلش ایستاد و گفت:

- یه شانس بهمون بده پسر شاید راست گفته باشیم. تا کی می خوای تو تنهایی و این وضع زندگی کنی. ارثتم که رد کردی لااقل دست دوستی خانواده ات و رد نکن.

سام مردد شده بود. هادی لبخند پهنی زد و گفت:

- بابا سرت و که نمی بریم بیا بریم بچه ها منتظرن.

و دست زیر بازوی او انداخت و او را به سمت میز کشید. سام چند قدمی با تردید رفت و بعد هم بازویش را از دست او خارج کرد و شانه به شانه هادی به سمت میزی رفت که اعضای خانواده اش دورش نشسته بودند. ته دلش دعا می کرد خواب نباشد. یعنی امکان داشت او را بپذیرند. یعنی ممکن بود این همه تلخ و تنها نباشد. همه شان لبخند می زدند. سام با اینکه اخم کرده بود ولی ته دلش انگار چیزی از خوشی بالا و پائین می شد. شیده با لبخند صندلی کنار خودش را بیرون کشید و به او تعارف کرد.

romangram.com | @romangraam