#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_92


انگار این حرف توی گلویش گیر کرده بود و اگر نمی گفت می مرد. سام کلاهش را گذاشت و گفت:

- اون عموی من نیست.

و چرخید و بدون اجازه اعتمادی از مغازه خارج شد.

نمی دانست کجا می خواهد برود ولی باید از هر جایی که اسم انها بود دور می شد. کجا را داشت برود؟ موبایلش را بیرون کشید و به لیست شماره هایش نگاه کرد. روی شماره ساحل توقف کرد. و بالاخره شماره اش را گرفت. صدای شاد ساحل گوشش را پر کرد و لبخند ناخودآگاهی روی لب هایش آورد:

- هی سام آفتاب از کدوم طرف در اومده.

- دختر تو سلام بلد نیستی.

- ساری ساری. سلام جناب احتشام زاده چه خبر چه احوال؟

سام موتور را نگه داشت و گفت:

- فعلا در حال فرارم.

- اوه ماجرا پلیسی شد. حالا چه جرمی کردی؟

سام لب جو کنار موتورش نشست و گفت:

- هیچی جرمم اینه که نوه احتشام زاده شدم.

- جرم کمی نیست. خوب حالا چرا فرار می کنی؟

- امروز قرار بود وصیت نامه رو بخونن. باورت میشه ساحل عمو ساعدم اومده بوده در مغازه دنبالم.

- اوه چقدر مهم شدی.

- خودمم گیجم نمی دونم چرا این همه اصرار می کنن.

- به خدا دیونه ای پسر برو ارث تو بگیر عشق دنیا رو بکن. اگه من جای تو بودم یه لحظه هم صبر نمی کردم. برای اینکه حال همه رو بگیرم می رفتم ارثم و می گرفتم و برای بقیه هم تره خورد نمی کردم.

سام با کفشش سنگ ریزه ای را جابجا کرد و گفت:

- نمی دونم چرا اصلا حس خوبی ندارم.

- ببخشید بس که خلی.

- نمی دونم.

- از من گفتن. راستی مگه نباید سر کار باشی؟

- زدم بیرون.

romangram.com | @romangraam