#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_91
بعد هم زود از خانه بیرون زد. سام روی موتور نشست و سرش را پائین انداخت. چرا صدای نیایش را مثل مادرش شنیده بود. انگار خودش بود که داشت بخاطر کار بدی که کرده بود توبیخش می کرد.دلش نمی خواست نیایش اینقدر محمد سام صدایش بزند که لحن صدای مادرش توی آن گم شود. این لحن فقط مال مادرش بود.
تا عصر که وقت رفتن سر کار شود. توی خیابان و پارک چرخید. چندتایی هم روزنامه گرفت و دوباره شانسش را برای پیدا کردم کار امتحان کرد.ساعت از شش گذشته بود که رسید جلوی پیتزا فروشی با تردید نگاهی به اطراف انداخت و موتورش را پارک کرد. وقتی وارد شد. نگاه همه جوری بود. اعتمادی. شهرام. رضا و حتی حیدر. سام بی خیال رفت سمت چهار پایه همیشگی اش. نمی دانست چرا همه روی او زوم کرده اند. سرش را که ناگهان بالا گرفت همه مشغول کارشان شدند. سام بی حوصله به زمین مقابلش خیره شد و سعی کرد رفتار غیر متعارف همکارانش را نادیده بگیرد. ولی انگار نگاه خیره آنها تمامی نداشت. بی حوصله سر بلند کرد و کمی با خشونت کلاهش را بالا داد و گفت:
- چیه؟ شاخ در آوردم؟
شهرام سریع نگاهش را دزید. رضا چند لحظه خیره اش شد و بعد پوزخند زد و به شهرام نگاه کرد. ولی اعتمادی از پشت میزش بیرون آمد و در شیشه ای را دور زد و آمد و درست روبه روی سام ایستاد.سام کمی نگاهش کرد و بعد بی حوصله گفت:
- یکی میگه اینجا چه خبره؟
اعتمادی با دقت سام را نگاه کرد و گفت:
- یه آقایی اومده بود اینجا دنبالت.
سام پوزخند زدی و کلاهش را پائین کشید و به دیوار تکیه داد:
- عمو رضا خیلی خودشو به زحمت انداخته.
صدای اعتمادی او را از افکارش بیرون کشید.
- فامیلش محبی بود.
سام واقعا از جا پرید. با سرعت ایستاد و گفت:
- محبی؟ مطمئنی؟
اعتمادی کمی مشکوک نگاهش کرد و گفت:
- آره محبی گفت عموته. قد بلند بود. موهاشم جو گندمی بود. یه ماشین مدل بالا هم داشت.
سام زیر لب گفت:
- غلط کرده عمومه.
اعتمادی ادامه داد:
- گفت کار واجبی باهات داره. امروز حتما بری خونه اش.
بعد به سام خیره شد. از چشم های اعتمادی سوال می بارید بقیه هم ایستاده بودند و به او زل زده بودند واقعا دلشان می خوست بدانند این پسر مرموز کیست.سام کمی عصبی کلاهش را برداشت و موهایش را چنگ زد. تنها چیزی که هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد همین بود. که عمو ساعدش خودش بود با مشخصاتی که اعتمادی داده بود معلوم بود خود ساعد بوده. سعید موهایش کمی ریخته بود و هنوز تیره بود بیاید دنبالش.اصلا نمی فهمید چرا. بدون اینکه به اعتمادی و بقیه نگاهی بیاندازد از مغازه بیرون زد. یعنی اینقدر نگران آینده اش بودند که همه شان بسیج شده بودند او را راضی کنند. این حرف ها سخت توی کتش می رفت.برگشت و از شیشه مغازه به بقیه نگاه کرد. هنوز زیر چشمی او را نگاه می کردند. از کجا معلوم که اصلا می خواسته بگوید بیا و ارثت را بگیر. شاید می خواسته بگوید برو رد کارت و نباید عمرا اسم ارث و میراث بیاوری. کلافه برگشت توی مغازه و رو به اعتمادی که هنوز همانجا خشکش زده بود گفت:
- امروز می تونم مرخصی بگیرم.
اعتمادی سعی کرد پوزخند نزند:
- تو با اون عموت واسه چی واسه چندغاز حقوق اینجا سگ دو می زنی؟
romangram.com | @romangraam