#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_82


- خاله شب من مهمون دارم می خواستم شمام بیاین.

نیایش و نسترن هر دو دست از کار کشیدند و به سام خیره شدند. معصومه خانم با لبخند گفت:

- به سلامتی کی هست مهمونت.

- یونس. خواستم ازش بخاطر کاری که برام کرده تشکر کنم.

نسترن با کنجکاوی سینی چای را جلوی سام گرفت وبه مادرش نیم نگاهی انداخت.معصومه خانم با همان لبخند گفت:

- تنها دعوتش کردی؟

- آره کاری بدی کردم؟

- نه عزیزم چرا. تو که خانواده اشو نمی شناسی. البته اگه ناراحت نمی شی من با مامانش هم تماس بگیرم و بگم بیاد. چون یونس بچه آخرشه دوتا دختراش رفتن سر خونه زندگی خودشون شوهرش هم همین پارسال مرحوم شده تنهاست.

سام سری تکان داد و گفت:

- هر جور خودتون صلاح می دونین. من حرفی ندارم.

نیایش که میز را جمع کرده بود کنار آنها نشست و گفت:

- حالا خودت می خوای آشپزی کنی؟

سام خنده خجالت زده ای کرد و گفت:

- نه از بیرون می گیرم.

خاله معصوم با لحن مادرانه ای گفت:

- چکاریه خودمون درست می کنیم دیگه.

سام با سرعت گفت:

- نه نه شما مهمون منین.

نسترن چایش را برداشت و گفت:

- اوه کی گفته اونجام خون خودمونه.

خاله معصوم خندید و گفت:

- می بینی چه دخترایی تربیت کردم.

سام هم با خنده گفت:

romangram.com | @romangraam