#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_83
- خوب راست می گه.
نسترن چایش را روی میز گذاشت و دست هایش را به هم کوبید و گفت:
- اصلا خودم درست می کنم. مامان هم می تونه کل جمعه شو استراحت کنه.
بعد رو به مادرش گفت:
- مامان نظرت چیه؟
معصومه خانم هم چایش را برداشت و گفت:
- من مشکلی ندارم ببین سام چی می گه.
نسترن به سمت او چرخید و گفت:
- موافقی؟
- آره چرا که نه.
نیایش گفت:
- پس من چی؟
سام جواب داد:
- خوب تو هم نخودی باش.
بعد همراه بقیه خندید ولی نیایش با اخم گفت:
- لازمه یادآوری کنم من پونزده سالمه یا نه.
صدای خنده بقیه بلند تر شد و نیایش لب هایش را جمع کرد و تکیه داد.
****
یک ساعت بعد نیایش و نسترن و سام داشتند به اوضاع خانه سر و سامان می دادند. نیایش با وجود اخطار های نسترن روسری اش را برداشته بود و یکی از کلاه های سام را روی سرش گذاشته بود. کلاه برایش کمی گشاد بود و روی صورش سر می خورد. همانجور که داشت لباس هایی که اطراف خانه ریخته بود جمع می کرد غرغرکنان گفت:
- قبول نیست کار نسترن آسون تره.
بعد نگاه چندشناکی به لباس ها انداخت و سرش را بالا آورد ولی کلاه روی چشمش سر خورده بود. سرش را تا آنجایی که می توانست بالا گرفت و گفت:
- هی محمد سام اینا کدوماش کثیفن.
سام با دیدن او خنده اش گرفت و گفت:
romangram.com | @romangraam