#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_8


خودش هم می دانست دیگر جرئت امتحان کردنش را ندارد. انگار هر چه شجاعت داشت همان موقع به خرج داده بود. خودش را بغل کرد و دوباره گفت:

- باور کن من بخشیدمش. ولی دلم نمی خواد ببینمشون. هیچ کدومشون و.

چشم هایش تر شده بود. پلک هایش را روی هم فشرد و با صدای لرزانی گفت:

- تو دیگه سرزنشم نکن خودت می دونی که با زندگی من چکار کرد.

چرخی زد و این بار به عکس خیره شد. پدر و مادرش شانه به شانه هم هنوز توی عکس می خندیدند. پسری حدودا دوازده ساله هم پشت سرشان دست هایش را روی شانه های ان دو گذاشته بود و از ته دل می خندید. دوباره روی عکس دست کشید. یادش نمی آمد آخرین بار کی از ته دل خندیده بود. دوباره به چشم های پدرش خیره شد.

- اگه تو می گی باید برم باشه می رم. یادمه بخاطر احترامی که براش قائل بودی آخرش خودتو به کشتن دادی.

عکس را روی میز پرت کرد و با یک حرکت پتو را روی سرش کشید. دوباره زیر لب نالید:

- خدایا تمومش کن.

وقتی چشم هایش را باز کرد ساعت نزدیک دوازده بود. چقدر هم خوابیده بود. غلطی توی رختخواب زد و بعد با بی حالی نشست. دیشب بالاخره تصمیمش را گرفته بود. باید می رفت. شاید این آخرین نقطه تماسش با انها بود و امروز می توانست برای همیشه این نقطه را از زندگی اش پاک کند.تختش را همانجور نامرتب گذاشت و از اتاق خارج شد. کتری را با مقداری آب پر کرد و حوله اش را برداشت و به سمت حمام رفت. نیم ساعت بعد پشت میز آشپزخانه اش نشسته بود و در حالی که از موهایش آب می چکید نسکافه اش را مزه مزه می کرد. دوباره نگاهی به ساعت انداخت و از جا بلند شد. لباس رسمی نداشت اگر داشت هم بی برو برگرد نمی پوشید. دلش می خواست خودش باشد.

شلوار لی مشکی اش را با یک پیراهن مشکی آستین کوتاه پوشید. دلش نمی خواست اصلا مشکی بپوشد ولی بهتر بود که دهن همه را می بست تا دوباره بحث راه نیافتد. مچ بند سورمه ایش را هم روی زخم دستش کشید و در آخر عینک آفتابی اش را برداشت و به سمت در رفت در آخرین لحظه کلاهش را هم از روی کاناپه برداشت و جلوی آینه هر دو را پوشید.نگاه بی تفاوتی توی آینه به خودش انداخت و کتانی هایش را پایش کرد. سویچ و موبایلش را از روی میز کنار در برداشت و بالاخره از خانه بیرون زد. در را که بست نیایش را دید که نفس زنان از پله بالا می آید لباس فرم مدرسه تنش بود. با دیدن سام توی پاگرد ایستاد و از پائین نگاهی به او انداخت و گفت:

- من آخرش توی این پله ها می میرم میگی نه حالا ببین.

سام پله ها را با سرعت پائین آمد و رو به روی او ایستاد و گفت:

- تازگی ها زیادی نق نقو شدی حواست هست؟

نیاش به دیوار پاگرد تکیه داد و گفت:

- اوه پس نسترن و ندیدی. خانم از وقتی رفته دانشگاه فکر می کنه عقل کله چپ می ره راست میاد دستور صادر می کنه به خدا کلافه ام کرده. حال خوبه همش چهار سال از من بزرگتره.

بعد به سام نگاهی انداخت و گفت:

- جان من دو کلمه باهاش صحبت کن دست از سر من برداره.

سام خنده آرامی کرد و گفت:

- بابا خانم دیگه کلاسش بالاست به ما نمی خوره. خانم مهندس آینده بیاد حرف منی که دیپلمم ندارم گوش بده.

نیایش دست به سینه ایستاد و گفت:

- شعور ربطی به درس خوندن نداره. چون من داریم می بینم نسترن دو درصدم نداره.

- هوی خانم خواهر بزرگته ها.

- اوه خوش به حالش کاش من اینقدر طرفدار داشتم.

romangram.com | @romangraam