#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_7
نسترن به نیایش و بعد هم به جعبه نگاه کرد وبا یک نفس عمیق بالاخره یک تکه برداشت. نیایش هم خندان به سام که هنوز همان جا ساکت نشسته بود نگاه کرد و گفت:
- خوب چه خبر؟
سام شانه ای بالا انداخت و گفت:
- هیچی؟
نسترن از آن بالا گفت:
- بالاخره تصمیم نگرفتی بری؟
سام سرش را به دیوار تکیه داد و کمی کلاهش را پائین و بالا کرد و گفت:
- نه.
نیایش دست از خوردن کشید و با ناراحتی گفت:
- آخه چرا؟
سام این بار کلاهش را روی صورتش کشید و دست به سینه نشست و گفت:
- نمی تونم. اون خونه و ساکنینش اعصابم و خورد می کنن.
نسترن نگاهی به تکه پیتزایش انداخت و گفت:
- ولی اون...
سام از جا بلند شد و گفت:
- شب بخیر بچه ها.
و به سمت در خانه رفت و ان را بست. نیایش بقیه پیتزایش را توی جعبه برگرداند و بلند شد. نسترن هم آرام بلند شد و هر دو نگاهی به در بسته خانه سام کردند و از پله بالا رفتند.
در را بست و به آن تکیه داد صدای گام های نیایش و نسترن را روی پله شنید که آرام بالا رفتند. سرش را با بی حالی به در تکیه داد و کلاهش را از سر برداشت. با یک نفس عمیق از در جدا شد و به سمت اتاقش رفت. زیر لب با خودش زمزمه کرد:
- کی این زندگی نحس تمام میشه.
چراغ سالن را خاموش کرد و وارد اتاق شد. روی تختش نشست و به عکس خانوادگی کنار تختش خیره شد. با انگشت سبابه روی چهره مادرش کشید. رویش نمی شد به چشمان پدرش نگاه کند. روی تخت دراز کشید و پشتش را به عکس کرد. بعد به حالت جنینی خوابید و بلند پدرش را خطاب قرار داد:
- وقتی ندونم چرا باید برم نمی تونم بابا.
سال ها آرزو داشت بعد از این حرف ها صدای گرم پدرش را بشنود که پاسخش را می دهد. ولی هیچ وقت این معجزه حقیقت پیدا نکرد. درست شش سال بود که صدایشان را نشنیده بود.شش سال. چطور این همه مدت زنده ماند بود.مچ بندش را با یک حرکت از دستش بیرون کشید و به رد آن زخم کج و معوج با اثر به جا مانده از بخیه ها خیره شد.
- کاش همون موقع مرده بودم.
romangram.com | @romangraam