#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_6
سام نگاه پر حسرتی به نیایش انداخت و آرزو کرد کاش چیزی شاید مثل همین پیتزا پیدا می شد که به بتواند این همه او را سر ذوق بیاورد. آه کشید و به مچ بند سفیدش خیره شد. انگار از پشت آن هم می توانست رد زخم روی دستش را ببیند. هنوز که چشم هایش را می بست گاهی صحنه کشیدن تیغ روی رگ هایش جلوی چشمش می آمد.چشم هایش را بست بعد از یک نفس عمیق باز کرد و دوباره نیایش را نگاه کرد و گفت:
- امتحان فیزیک چکار کردی؟
نیایش زیر چشمی به سام نگاهی انداخت و بعد هم لاقیدانه ای شانه ای بالا انداخت و گفت:
- فکر کنم خراب کردم.
سام با چشمانی گرد شده اعتراض کرد:
- نیا! من اون همه با تو کار کردم.
- اوف خوب سخته نمی ره تو کله ام.
هنوز جمله اش تمام نشده بود که صدای پر حرص دختر جوانی که سعی می کرد صدایش را خفه کند توی راه پله پیچید:
- نیایش!
نیایش جعبه پیتزا را بست و سعی کرد جوری پنهانش کند ولی زیاد هم موفق نبود. دختر جوانی از پله پائین امد یک دامن مشکی بلند پوشیده بود با یک تی شرت که آستین هایش تا زیر آرنج بود یک شال را هم سر سری روی موهایش انداخته بود. با دیدن سام روی پله به او سلام کرد:
- سلام.
سام لبخند زد و گفت:
- سلام. خوبی نسترن؟
نسترن دستی به کمر زد و گفت:
- به خدا مامان بفهمه ناراحت میشه. نیا تو این هفته این سومین پیتزایه که داری می خوری؟
نیایش مثل گناه کار ها به سام نگاه کرد و گفت:
- خوب چکار کنم پیتزا خیلی دوست دارم.
نسترن کلافه دو پله بالا تر از او نشست و گفت:
- خوب شد مامان خوابه.
بعد هم رو به سام گفت:
- تو رو خدا اینقدر به این رو نده.
نیایش که حالا خیالش راحت شده بود. جعبه را باز کرد و به سمت او گرفت:
- بیا جای حرص خوردن تو هم بخور.
romangram.com | @romangraam