#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_79
- عمه بی عمه...چهلم مثل بچه آدم بلند میشی میای اینجا. این اداها رو هم در نمی اری.
سام اصالا حوصله نداشت برای همین تند گفت:
- ببخشید عمه من نهار دعوتم باید برم.
- باشه برو. ولی همین که گفتم.
- باشه فکر می کنم درباره اش.
صدای اعتراض عمه اش بلند شد:
- سام!
ولی او مهلت نداد و سریع خداحافظی کرد:
- خداحافظ عمه.
گوشی را سر جایش گذاشت و به سمت در رفت. حسابی گرسنه بود و اصلا دلش نمی خواست نهار خوشمزه خاله را خراب کند. کلید و موبایلش را برداشت و از خانه بیرون زد. پشت در دوباره دستی توی موهایش کشید و زنگ زد. بعد از چند دقیقه در باز شد و نیایش با لحن خاصی گفت:
- ببخشید کجا می خواستی بری که این همه لباس عوض کردنت طول کشید.
سام از کنار او گذشت و به خاله و نسترن سلام کرد و گفت:
- ببخشید داشتم می اومدم تلفن زنگ زد. عمه بود.
خاله معصوم به نیایش و نسترن گفت:
- برین میز و بچینین
و رو به سام پرسید:
- خوب احوالشون خوب بود؟ پس آشتی کردی؟
سام دست به سینه نشست و گفت:
- قهر نبودم. بعدم بحث یه چیز دیگه اس.
نسترن و نیایش در حالی که میز را می چیدند گوششان هم به سام بود. معصومه خانم با حالتی نگران پرسید:
- باز چی شده؟
سام پوفی کرد و گفت:
- بعد از چهل می خوان وصیت نامه بابا بزرگ و بخونن. عمه و عمو رضا اصرار دارن منم باشم.
romangram.com | @romangraam